به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز به نقل از ایمنا، دغدغه دختران و زنان امروز ادامه تحصیل، ازدواج، رشد شخصیت، ورود به صحنه های اشتغال یا زیبایی ظاهری است و به هنگام مادر شدن بیشتر هم و غم آن ها، تربیت و رشد شخصیت فرزند است. اما چه می شود که فردی در دوران دفاع مقدس از جنس ما زنان با آن همه احساس،...
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز به نقل از ایمنا، دغدغه دختران و زنان امروز ادامه تحصیل، ازدواج، رشد شخصیت، ورود به صحنه های اشتغال یا زیبایی ظاهری است و به هنگام مادر شدن بیشتر هم و غم آن ها، تربیت و رشد شخصیت فرزند است. اما چه می شود که فردی در دوران دفاع مقدس از جنس ما زنان با آن همه احساس، دلش برای فرزندش تنگ نمی شود، پس از 3-4 ماه دوری، به یک ملاقات کوچک در مدرسه بسنده می کند و دل و مهر مادری را برمی دارد و به دیار آشنایی برای مداوای مجروحان می رود؟
امینه وهاب زاده از مادری عراقی و پدری ایرانی در اردبیل به دنیا آمد و تا 14 سالگی در كاظمین به سر برد. بعد از آشنایی با خط مشی امام خمینی(ره)، اقدام به پخش اعلامیه های آن حضرت در عراق کرد، تا اینكه در 14 سالگی به دلیل همین فعالیت ها به ایران تبعید شد. پس از تبعید دست از فعالیت های ضد رژیم برنداشت و به پخش اعلامیه ها ادامه داد تا اینكه به دست ساواك دستگیر شد. درمدتی كه در زندان بود، زیر شكنجه قرار گرفت اما به دلیل پایین بودن سن، بعد از مدتی از زندان آزاد شد تا اینكه انقلاب شد. پس از انقلاب در دفتر بسیج امور زنان، سپاه و كمیته انقلاب مشغول به فعالیت بود تا اینكه جنگ تحمیلی آغاز شد و وی به عنوان نیروی داوطلب نظامی، در سمت مسئول امدادگران به دليل تسلط بر زبان عربي در عملياتهاي زيادي دوشادوش مردان مبارز جنگید.
وقتی به عنوان یک دختر، خودم را به جای او می گذارم، هرچقدر با خود کلنجار می روم، این حجم انسانیت در مخیله ام جا نمی شود، اما وقتی صحبت های او را می شنوم، می بینم نوع و دریچه نگاهش به زندگی با من قدری متفاوت است.
او امروز یاد ندارد که چند سال داشته که به جنگ با دشمن متجاوز رفته است؛ اما این را مطمئن است که «جوان بودم؛ جزو نیروهای جنگهای نامنظم شهید چمران در اوایل روزهای جنگ، به منطقه اعزام شدم و وظیفه ام امدادگری، تک تیرانداز، آرپیچی زن، کدامشان را بگویم؟»
شوکه می شوم، تک تیرانداز!؟، آرپیچی زن!؟، مگر یک زن چقدر می تواند شیر زن باشد؛ اما او گویا برای رسیدن به هدف بسیاری از نشانه های ذاتی خویش را کشته؛ «وظیفه اصلی ام امدادرسانی بود، اکثر مواقع در خط مقدم بودم و کار به این صورت بود که در ابتدا خط شکن، سپس پشتیبانی، و در نهایت امدادگر می رفت. در مدت 3 سال در هر پستی که نیاز بود، حضور پیدا می کردم و از هیچ چیز ابایی نداشتم.»
اما او امروز آنقدر به هدفی که داشته مطمئن بوده که حتی امروز هم با همان قاطعیت از آن دفاع می کند «برای دفاع از مملکت و اسلام، باید می رفتم.» و این شاید به دلیل وجود مردنماهایی بوده است که هرچند دم از وطن پرستی در هنگام صلح می زنند اما به هنگام دفاع نشان می دهند که تنها مرد حرف هستند؛ نه عمل.
با خود اندیشیدم، حتما دلبستگی در دنیای زمینی نداشته، برای اطمینان سوال می کنم، ازدواج که نکرده بودید؟ اما پاسخ می دهد؛ « دخترم، ازدواج کرده بودم و یک پسر کلاس اول داشتم.»
چند لحظه حرفی برای گفتن ندارم خودش ادامه می دهد «او را به خواهرم سپردم، دخترم صدا را می شنوی؟»
مگر می شود عاشق باشی و همسرت را نادیده بگیری، مگر می شود مادر باشی و جگرگوشه ات را نبینی؟ حتما این دوران فراق دراز مدت نبوده که توان تحملش را داشته است اما پاسخی که می شنوم کاملا برخلاف تصورم است؛ « 2-3 ماه به تهران نمی آمدم. مگر اینکه مأموریتی اتفاق می افتاد و یا برای برداشتن وسایل می آمدم، آن هم بسیار کوتاه؛ یادم می آید گاهی که به تهران می آمدم، به مدرسه پسرم می رفتم، او را در حد چند لحظه می دیدم، خودش مردی بود، می گفت مبادا مرا ببوسی، بچه ها میگویند لوس است»
کاملا گیج شده ام، مگر می شود مادری دلتنگ فرزند نشود اما او معتقد است؛ «آنجا آدم دلش برای هیچ کس تنگ نمی شد، با دیدن جوانانی که داوطلبانه بدون حقوق و درآمد، تنها با عشق آمده بودند، همه چیز را فراموش می کردم.»
انگار او هم متوجه نامفهومی این وسعت گذشت برای من شده است، اما بلاشک این تحمل ها و تاب آوری ها بی پشتوانه نمی تواند باشد؛ « یکبار همسر و فرزندم بعد از 40 روز، درست روز میلاد حضرت زینب موفق شدند به صورت تلفنی با من تماس برقرار کنند، پسرم گفت شما از مریض ها و جانبازان خوب مراقبت کن، من هم قول می دهم درسم را بخوانم.»
امینه خانم از خاطرات غم انگیزش می گوید، از خاطراتی که با یادآوری آنها، در خلوت خود گریه می کند و شاکی ست که چرا مرا با خودشان نبرده اند؛ «یکبار که می خواستیم به عملیات برویم، یک پسر 13-14 ساله به نام حسین گفت، مادر، سربند یا فاطمه می خواهم، به او گفتم این سربندهای یا زینب را ببند، قبول نکرد، گفت حتما یا فاطمه میخواهم که وقت شهادتم بانو به بالینم بیاید. به قرارگاه برادران رفتم و با هرتلاشی بود برایش سربند یا فاطمه آوردم. وقتی به او دادم روی دو زانو نشست و گفت حضرت قاسم چطور روی دو زانو نشست و از امام حسین اجازه گرفت، شما هم مادری کن و سربند مرا ببند، بعد از عملیات حسین روی زمین افتاده بود، وقتی به سراغش رفتم، گفت دیدی همان شد که گفتم، دستش را طرف امام حسین برد و پس از گفتن السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین، شهید شد. من هم همان سربند را باز کردم، در جیبش به همراه نامه ای گذاشتم که او را با سربند یا فاطمه دفن کنید»
ما انسان ها با گذر زمان و در دوران کهولت سن دچار بیماری می شویم و گاهی تحمل این بیماری ها مشکل می شود، اما این مادر مسن با 70 درصد جانبازی چه می کند «از نظر جسمانی مشکلات زیادی دارم، از ناحیه شکم، زانو، کبد و ریه. به دلیل پارگی کبد، کبد را برداشته ام، همچنین به دلیل مشکلات شیمیایی یکی از ریه ها را. فقط ناراحتم که به هنگام نماز، به دلیل مشکل ریه، نمی توانم سجده های طولانی بروم ولی دخترم اگر به جبهه هم نمی رفتیم، شاید بلایی دیگر سر ما می آمد. لااقل به جبهه رفتیم رسالت خود را در مقابل شهدا انجام دادیم.»
وقتی از او می پرسم، از ما یعنی از مردم جامعه راضی هستی یا نه؟ می گوید: « مردم ما بسیار مردم خوبی هستند، جوانان هم همین طور، هرکجا ما را می بینند، قدردان هستند. تنها یک خواهش عاجزانه دارم آن هم این که، شهدا و یادشان را زنده نگه داریم. همراه شهدا باشیم. فراموش نکنیم که اگر این شهدا نبودند، این آزادی را نداشتیم. مدافعان حرم را یاری کنیم.»
در ذهنم مرتب این مسأله چرخ می زند که با وجود رضایت از مردم، حتما از مسئولان گلایه و انتظاراتی دارد «مسئولان بنده خدا همه درگیر هستند، من انتظاری ندارم و راضی هستم به رضای خدا.»