برای یک پدر هیچ آرزویی بهتر از دیدن ازدواج، موفقیت در تحصیل و موفقیت های روز به روز فرزندانش نیست
از اهدای عضو دخترم راضی هستم
دلم برای سمانه تنگ شده
برای یک پدر هیچ آرزویی بهتر از دیدن ازدواج، موفقیت در تحصیل و موفقیت های روز به روز فرزندانش نیست. سمانه السادات هاشمی، دختر 25 ساله ای که خانواده اش با اهدای اعضای بدنش زنده ماندن سه بیمار دیگر را تضمین کردند ، توانست در زمان حیات خود به خوبی آرزوهای پدر و مادرش را برآورده سازد، ولی یک اتفاق وی را از این خانواده جدا کرد و همه اعضای خانواده خود را دلتنگ خود ساخت.
سیدهاشم هاشمی، پدر این مربی اسکیت در گفتگو با خبرنگار کیمیای ایران وی را شاخص ترین فرزند در بین پنج فرزند خود می داند و هرچند که خودش پای برگه اهدای اعضای بدن آن را امضاء کرده است، ولی هنوز باور ندارد که سمانه دیگر در بین آنان نیست.
- کمی از سمانه برایمان بگوئید.
سمانه 25 سال داشت، حدود 16 سال درس خواند و موفق شد لیسانس تربیت بدنی بگیرد، حدود 6 ماه قبل از مرگش فارغ التحصیل شد و همان موقع نیز به عقد یکی از آشنایانمان در آمد. وی از نظر شخصیتی یک شخصیت استثنایی داشت.
- او بچه چندم خانواده بود؟
من 5 فرزند داشتم که سمانه فرزند سومم بود. یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش داشت و یک خواهر و یک برادر کوچکتر.
- سمانه ورزشکار بود، اوچه در رشته ای فعالیت داشت؟
او از کودکی به ورزش علاقه داشت. اسکیت، هندبال، بدمینتون و شنا را به طور حرفه ای ادامه داد و چندین مقام نیز کسب کرد، ولی در دو سال گذشته به طور حرفه ای به اسکیت رو آورد و بعد از گرفتن مدرک مربی گری اش به عنوان مربی اسکیت مشغول به کار شد. او حدود 70 شاگرد نوجوان و نونهال داشت که به علت ایجاد رابطه عاطفی که بین او و شاگردانش بود بسیاری از آنها هنوز از مرگ دخترم بی اطلاع هستند.
- گفتید سمانه خیلی درکارش حرفه ای بود، دلیلتان برای این حرف چیست؟
2 ماه آخر عمر سمانه سه نفر از شاگردانش برای تیم ملی انتخاب شده بودند ، سمانه آن روز که خبر را شنید خیلی ذوق داشت. یادم هست آنقدر خوشحال بود که شب تا صبح نخوابید و دایم خدا را شکر می کرد.
- چگونه دخترتان مرگ مغزی شد؟
او ناگهان در حین تمرین فشارش افتاد و دچار مرگ مغزی شد.
- شما چگونه متوجه شدید؟
سمانه خیلی به سلامت خودش اهمیت می داد. بدون تجویز پزشک حتی یک قرص سرماخوردگی هم نمی خورد. ساعت 5:40 بعد از ظهر روزی که این اتفاق برایش افتاد همه در خانه بودیم. او به من گفت اگر می شود تا باشگاه برسانمش ، من نیز همراه با مادرش او را رساندم باشگاه، دم در ورودی باشگاه شلوغ بود. من هم ایستادم تا او وارد باشگاه شد و سریع به خانه برگشتیم، 35 دقیقه بعد از باشگاه به خواهرش تلفن زدند. خواهرش به من گفت سمانه کنگره دارد و اگر اجازه بدهید من بروم باشگاه، من هم موافقت کردم. وقتی دختر کوچکم رفت حدود 15 دقیقه بعد پدر شوهر سمانه به منزلمان آمد و گفت حال سمانه به هم خورده و آن را برده اند بیمارستان، من هم ابتدا تصور کردم فشارش افتاده و موضوع مهمی نیست، لباسم را پوشیدم و همراه پدر شوهر دخترم راهی بیمارستان شدم، در راه بودم که دیدم شوهر خواهر شوهر سمانه با پدر شوهرش تماس گرفت و گفت حال سمانه خوب نیست، کمی عجله کنید، آنجا بود که احساس کردم موضوع باید کمی جدی تر باشد. به بیمارستان که رسیدم متوجه شلوغی آنجا شدم، خیلی شلوغ بود، برخی از شاگردانش همراه با مادرانشان،دوستان سمانه و تعدادی از آشنایانمان آنجا بودند. وقتی رفتم داخل بیمارستان با صحنه خیلی بدی مواجه شدم، پزشکان مضطرب بودند و داشتند اقدامات اولیه را برای نجات جان دخترم انجام می دادند. من از بین دست و پای آنان فقط صورت سمانه را می دیدم که رنگش پریده بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
- همان موقع بود که فهمیدید سمانه مرگ مغزی شده بود؟
نه ، پزشک آن شب به من گفت دخترم بی هوش شده و شاید امشب به هوش نیاید ،من نیز موضوع را به مادرش اطلاع دادم و مادرش هم به بیمارستان آمد، پزشکان معالج وی می گفتند اوضاع مغز آن وخیم است، ولی کسی به ما نگفت که او مرگ مغزی شده است.
- چه موقع متوجه شدید دخترتان مرگ مغزی شده ؟
روز دوم بود که ناگهان سمانه ایست قلبی کرد. دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شده بود، مادرش هم همنیطور، هرکداممان به نوعی نذر و نیاز می کردیم. آنجا بود که دکتر به ما گفت دیگر فایده ای ندارد. گفت بازگشت سمانه غیرممکن است.
- شما نا امید شدید؟
نه، من تا شب دوازدهم هنوز امید داشتم. هرچه پزشک با من صحبت کرد راضی به اهدای عضو نشدم ، ولی وقتی دیدم بی فایده است به قرآن تفأل زدم.
- شب دوازدهم ؟ معمولا بیماران مرگ مغزی سه الی چهار روز بیشتر زنده نمی مانند.
بله، پزشک هم از این موضوع خیلی تعجب کرده بود، ولی بعد به این نتیجه رسیدند که به علت ورزشکار بودن دخترم او توانسته است تا روز دوازدهم طاقت بیاورد، ولی من فکر می کنم سمانه به نوعی منتظر بود تا اعضای بدنش را اهداء کنیم ، او آنقدر زنده ماند تا ما با این کار موافقت کنیم. برای همین وقتی که شب دوازدهم برای دومین بار ایست قلبی کرد خیلی ترسیدم، همان شب به مادرش پیشنهاد دادم که اعضای بدنش را اهداء کنیم.
- مادرش موضوع را پذیرفت؟
در اولین برخورد نه، ولی وقتی یکی از آشنایانمان پیشنهاد داد به قرآن تفأل بزنیم پذیرفت. وقتی هم به سراغ قرآن رفتم خیلی خوب آمد، احساس کردم خدا خیلی صادقانه با من حرف زد.
- در آن 12 روز چه حسی داشتید؟
همیشه احساس می کردم یک راه بازگشتی وجود دارد. هرچند که پزشکان گفته بودند بازگشت او غیرممکن است ، ولی من همیشه منتظر بودم او چشمانش را باز کند، به من و مادرش لبخند بزند و بگوید نگران نباشید من حالم خوب است. ولی افسوس که این اتفاق نیفتاد.
- وقتی که راضی به اهداء شدید چه حسی داشتید؟
خیلی سخت بود، اما می دانستم که قرآن صادقانه با من سخن گفته است. دائم به خدا می گفتم خدایا راضیم به رضای تو، ولی در قلبم آشوب بود، من داشتم تازه عروسم، دخترم و پاره تنم را از دست می دادم. دیگر از خیابانی که بیمارستان در آن قرار داشت، بدم می آمد، دوست نداشتم صبح شود. خودم که متوجه نمی شدم، ولی اطرافیانم گفتند شب تا صبح راه رفته ام.
- شوهر سمانه هم راضی به این کار بود؟
او هم می گفت هر تصمیمی که شما بگیرید من می پذیرم.
- روزی که قرار شد سمانه را به اتاق عمل ببرند چه احساسی داشتید؟
صبح زود حالم دست خودم نبود. لباسم را پوشیدم و رفتم، مادر سمانه هم آمد. وقتی رسیدم به بیمارستان دیدم فامیل، آشنایان، دوستان سمانه هم آنجا بودند. به ما گفتند سمانه را به یک بیمارستان دیگر منتقل کرده اند. همه رفتیم به آن بیمارستان، ولی فقط به من و مادرش اجازه دادند برای آخرین بار سمانه را ببینم. شرایط خیلی سختی بود. خیلی سخت.
- آخرین صحبت هایتان با سمانه چه بود؟
من رویش را بوسیدم و در حالی که گریه می کردم گفتم باباجان یک روز خداوند تو را به من داد و حالا هم می خواهد تو را از من بگیرد. من راضیم به رضایش تو هم از من راضی باش. بعد از او معذرت خواهی کردم و آمدم بیرون و فرم رضایتنامه را امضاء کردم.
- اعضای بدنش به چه کسانی اهداء شد؟
نمی دانم، فقط می دانم که یکی از کلیه هایش را به خانمی 30 ساله داده اند که دارای 2 فرزند است. کبد او را هم فرستادند شیراز .
- شما با گیرندگان عضو هیچ ارتباطی ندارید؟
نه، فقط خانواده آن زن جوان روز هفتم سمانه آمدند مسجد، خیلی از من تشکر کردند، ولی من به آنهاگفتم نیازی به تشکر نیست فقط برای دخترم نماز بخوانید، عبادت کنید و برایش خیرات بدهید.
- بعد از مرگ دخترتان خواب سمانه را دیده اید؟
اوایل مرگش نه، ولی چند شب پشت سرهم عکس سمانه را برداشتم و شروع کردم به گریه کردن، التماسش کردم و گفتم دلم برایت تنگ شده است. از او خواستم یک شب به خوابم بیاید و او هم یک شب خواهش من را استجابت کرد.
- چه خواب دیدید؟
بماند،.... ولی سمانه آن شب به من گفت: بابا به خاطر کاری که کرده ای از تو ممنون هستم.
- خودتان از کاری که کرده اید راضی هستید؟
اولا که خدا باید از هر دو نفرمان راضی باشد. دوما باتوجه به خوابی که از فرزندم دیده ام بله راضی هستم.
- الان احساستان نسبت به سمانه چیست؟
دلم برایش تنگ شده است.
رضا صالحی پژوه |