يكشنبه 4 آذر 1403, Sunday 24 November 2024, مصادف با 22 جمادی‌الاول 1446
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 1361
منتشر شده در جمعه, 18 مرداد 1392 04:30
تعداد دیدگاه: 0

همراز نیوز/مهر: مادر شهید که باشی حرفهای ناگفته ات بیشتر از حرف های گفتنی ات می شود؛ آنقدر که می توان مادرانه ای سرود برای فرزندی که راهی شده و برایت آن بالا بالاها آبرو خریده است، این گزارش حرفهای نگفته ای از مادر شهید خبرنگار محمود صارمی است. زیر لب ذکر می گوید و صلوات می فرستد؛ مادر 9 فرزند که...

hamraz2

 

همراز نیوز/مهر:

مادر شهید که باشی حرفهای ناگفته ات بیشتر از حرف های گفتنی ات می شود؛ آنقدر که می توان مادرانه ای سرود برای فرزندی که راهی شده و برایت آن بالا بالاها آبرو خریده است، این گزارش حرفهای نگفته ای از مادر شهید خبرنگار محمود صارمی است.

زیر لب ذکر می گوید و صلوات می فرستد؛ مادر 9 فرزند که شهید محمود صارمی ته تغاری پنج پسرش بوده است، خودش از محمود به عنوان "پسر کوچیکه" یاد می کند و از وابستگی های پسری و مادری می گوید.

دو تا از دخترها از محمود کوچک تر بوده اند ولی بازهم با اینکه مادر است و سعی می کند همه نگاهش را عادلانه بین بچه هایش تقسیم کند ولی انگار محمود برایش چیز دیگری بوده است.

محمود صبور بود، خیلی صبور...

"والیه معظمی" را می گویم، مادر شهید خبرنگار محمود صارمی که به گفته خودش این روزها دهه شصت زندگی اش را سپری می کند ولی هنوز همه بچگی های محمود را در ذهن دارد. از کودکی های اشتیاق تا نوجوانی های پر از نشاط.

از او می خواهم محمود صارمی را برایمان تعریف کند، اولین چیزی که به ذهنش می رسد را می گوید: محمود صبور بود، خیلی صبور...

کمی جا می خورم؛ پسر بودن و آن هم پسر کوچک خانواده بودن و صبوری کمی جور در نمی آید؛ ولی خب محمود صارمی متفاوت بود که حالا مادرش هم از او به عنوان سنگ صبورش یاد می کند.

مادر شهید صارمی از وابستگی هایش به پسر کوچکش می گوید، از اینکه وقتی بچه بوده می گفته "ننه تو بشین من کارهایت را انجام می دهم" و در مهمانی ها کمک کار مادر بوده؛ از اینکه در جوانی هایش آچار فرانسه خانواده بوده و وسایل الکتریکی خانه را تعمیر می کرده و از اینکه بعد از دانشگاه رفتن و همزمان کار کردنش کمک خرج خانواده بوده است.

حرف که می زند چشمانش شوق می شود و گاهی هم اشک

مادر است دیگر؛ حرف که می زند چشمانش شوق می شود و گاهی هم اشک؛ با لبخندی می گوید که گاهی دستش را می گرفته و به او می گفته است: "بانو"! و از همه روزهای محمود صارمی فقط همین احترام و اکرام هایش را به یاد می آورد.

می خواهیم کمی بیشتر از محمود بگوید؛ از ویژگیهایش که از او یک خبرنگار ساخت. از خوش خلقی اش حرف می زند که بعد از صبوری کلید واژه دومی است که وقتی نام محمود را بر لبش می راند بیشتر از آن وام می گیرد.

مادر می گوید که محمود درس خوان بوده و در سه رشته مختلف امکان تحصیل داشته ولی راهی دانشگاه تهران شده است. می گوید که همزمان با درس خواندن کار می کرده و گاهی شبهای امتحان تا صبح نمی خوابیده است.

کمی فکر می کند و حرفهایش را پی می گیرد که یکی از شبهای امتحانات بوده که وقتی از خواب بیدار شده، دیده است که محمود همچنان دارد درس می خواند و برای رفع خستگی پسرجوانش برایش چای دم کرده است؛ از لحن مادرانه اش می توان نگرانی های آن شب امتحان را خواند و در چشمهایش می توان مرور همه این خاطرات را دید.آنقدر به جزئیات می پردازد انگار که همه این سالها در نبودن محمود مرور خاطراتش را تمرین کرده است.

محمود اسیر شده است...

از لحظاتی می گوید که خبر شهادت محمود صارمی آمد. از اینکه ابتدا کسی چیزی نمی گفت و همه سکوت بودند. می گوید که عروسی دختر عموی محمود بود و همه جمع بودند؛ ولی به یکباره یکی یکی از جمعیت فامیل کم می شد و من مانده بودم که من هم به اصرار خودم راهی خانه شدم و دیدم همه آنجا جمع اند و هر کسی در پاسخ به سوالم که چه اتفاقی افتاده؟ چیزی می گفت.

انگار کسی از میان جمع مردان فامیل گفت که محمود اسیر شده است و آمدن خبر همانا و مادری که بیهوش روی زمین افتاده بود همانا. می گوید که آن لحظات انگار سالها بر عمر او افزوده است و هنوز هم مرور آنها آزارش می دهد.

انگار این رفتن برگشتنی ندارد

کمی می خواهیم به عقب تر برگردد. آن روزی که شهید صارمی راهی افغانستان شد؛ آن روزی که برای خداحافظی آمده بود؛ آن روزی که آخرین بدرقه مادر پشت و پناه پسرش شد؛ می خواهیم از آن روز بگوید.

کمی مکث می کند و انگار که می خواهد حرفی نگفته را بزند آرام می گوید: موقعی که می خواست برود و در حیاط ایستاده بود احساس می کردم که انگار این رفتن برگشتنی ندارد.

می گوید که اول هر دو چشمش را بوسیده و بعد خواسته که راهی اش کند ولی دلش نیامده و بازهم خواسته که پسرش را در آغوش بکشد و بوسه بارانش کند؛ اینها را که می گوید قلبم می لرزد به احساس مادرانه ای که رفتن جگرگوشه اش را با همه وجودش می فهمد.

می گوید وقتی خواستم راهی اش کنم یاد سید الشهدا(ع) افتادم و صورت پسرم و حتی گلویش را هم بوسیدم. می گوید که مدام می پرسید: ننه چی شده؟ و من هم می گفتم هیچی پسرم، دارم دعا می کنم، دارم دعا می کنم، دارم دعا می کنم...

می گوید وقتی که رفت گفتم امیدت به امام زمان باشد؛ به سلامت بروی و برگردی... و به راستی چه کسی می تواند بگوید که شهید محمود صارمی به سلامت نرفت و به سلامت برنگشت؛ مگر برای دعای سلامتی مادر پاسخی شایسته تر و والاتر از شهادت می توان یافت.

مادر شهید است دیگر...

می گویم مادر جان چقدر به محمود فکر می کنی؛ بدون لحظه ای تامل جواب می دهد: هر شب و هر روز...می گوید که قاب عکسش هنوز روی طاقچه جا خوش کرده و او هم هر روز مادرانه پسر کوچکش را صدا می زند.

آرام و درگوشی می گوید که گاهی خوابش را هم می بیند. می گوید چهره یکی از نوه های پسری اش با محمود مو نمی زند و مثل سیبی هستند که از وسط دو نیم شده است و گاه بی بهانه او را به نیابت از پسر شهیدش می بوسد.

مادر شهید است دیگر؛ دلش است و یک دنیا دلتنگی و یک قبر کوچک در گلزار شهدا؛ همه دلبستگی هایی که او را به پسرش گره می زند همین است. می گوید یک بار خواب دیده که محمود آمده است و در کنار مادرش بر مزار خود فاتحه ای خوانده و رفته است؛ انگار که زنده ای بر دنیای مرده ما فاتحه بخواند و البته که شهدا همیشه زنده اند و این ماییم که آنها را مرده می پنداریم.

hamraz1

روی پیشانی اش نوشته بود که شهید می شود

می پرسم مادر جان راضی بودی که محمود راهی افغانستان شود؟ حرف شهید صارمی را به ما پس می دهد که اگر من نروم پس چه کسی برود؛ مگر جان من از دیگران عزیزتر است؟

بدون پرسیدن سوال دیگری خودش می گوید که همان روزهای کودکی محمود خواب دیده که پسرش به 30 سالگی نمی رسد و پرواز می کند. کمی دور از باور من است ولی خب مادرها و احساس شان را نمی شود روی مدار قانون باورهایمان چرخاند.

با اعتقادی عمیق می گوید توی پیشانی اش نوشته بود که شهید می شود. حتی اگر افغانستان هم نرفته بود بازهم سرنوشتش با شهادت گره می خورد.

خدایا!هدیه ای داده ام، قبول کن...

والیه خانم معظمی حالا 27 تا نوه دارد و پنج تا نتیجه؛ "سینا" پسر محمود از نوه های پسری اش است که به اندازه پسر کوچکش به اون مهر می ورزد. شکسته شده است و از درد پاهایش می نالد؛ ولی زمان اشتیاق و مهرش را به فرزند شهیدش کم که نکرده، دو چندان هم کرده است.

سوال بی ربطی از حاج خانم می پرسم: شما که می دانستید محمود به طلب شهادت راهی افغانستان شده است چرا مانع اش نشدید؛ و اما جواب مادرانه اش غافلگیریم می کند. برایم روایت می کند زمانی که خبر شهادت محمود را داده اند بی هوش شده و بعد از به هوش آمدن جز فریاد و ناله و بی قراری چاره ای نداشته است. ولی امروز شاکر است و خداوند را شکر می گوید به خاطر هدیه ای که از او قبول کرده است.

آری؛ بازهم می گویم؛ مادر است دیگر، با همه احساسات و عواطف مادرانه ای که خداوند نزدش به ودیعه گذاشته است، با همه بی قراری ها و کم طاقتی ها، با همه دلهره ها و همه دلتنگی ها؛ ولی مادر شهید که باشی ته ته همه این حرفها قامتت آنقدر استوار می شود که بگویی خدایا!هدیه ای داده ام، قبول کن...

نوشتن دیدگاه