جمعه 2 آذر 1403, Friday 22 November 2024, مصادف با 20 جمادی‌الاول 1446
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 2501
منتشر شده در سه شنبه, 29 دی 1394 13:53
تعداد دیدگاه: 0
داستان غمبار مادر و فرزندی که با فقر همسفر هستند؛

درد و رنج از هر گوشه این خانه پیدا بود. خانه‌ای که تنها یک اتاق دارد و زن سعی می‌کرد دستان زخمی‌اش را زیر چادر پنهان کند. سال‌هاست که به تنهایی و سختی‌های آن عادت کرده است. می‌گوید طعم زندگی مشترک را فقط یک سال چشید و وقتی کودکشان دوماهه بود همسرش به جرم حمل مواد مخدر به زندان افتاد. با هزاران...

درد و رنج از هر گوشه این خانه پیدا بود. خانه‌ای که تنها یک اتاق دارد و زن سعی می‌کرد دستان زخمی‌اش را زیر چادر پنهان کند.
سال‌هاست که به تنهایی و سختی‌های آن عادت کرده است. می‌گوید طعم زندگی مشترک را فقط یک سال چشید و وقتی کودکشان دوماهه بود همسرش به جرم حمل مواد مخدر به زندان افتاد. با هزاران امید و آرزو خانه روستایی پدر را ترک کرده و همراه با همسرش به تهران آمده بود اما روزگار روی خوش به او نشان نداد. زندان مجازات مرد خانواده بود و اوباید تاوان جرمی را که مرتکب شده بود می‌داد اما گناه همسر و فرزند او چه بود؟ مشکلات بیشتر از گذشته با سرعت بر سر زن و کودکش آوار می‌شدند و او که هیچ کسی را در این شهر بزرگ نداشت باید با همه مشکلات می‌جنگید. می‌گوید: همسرم دور از چشم من مواد مخدر می‌فروخت و باید مجازات آن را نیز تحمل کند اما من و پسرم 11 سال در حسرت داشتن یک روز خوش مجازات شدیم. در این سال‌ها بارها دلش شکست. وقتی که فهمید کودکش برای درمان باید تحت عمل جراحی قرار گیرد اما پولی نداشت. وقتی که انگشتان دستش هنگام کار با دستگاه قطع شد و نتوانست پشت دار قالی بنشیند...
دنیای این زن سال‌هاست در یک اتاق تاریک و نمور سپری می‌شود و پسر 11 ساله اش تنها دلخوشی او شده است که با درس خواندن و موفقیت تحصیلی بتواند زخم‌های او را التیام ببخشد.
روزهای تاریک
سال 1358 در یک خانواده روستایی در اطراف سبزوار به دنیا آمدم. 8 خواهر و برادربودیم. پدرم کشاورز بود و به سختی می‌توانست هزینه‌های زندگی را تأمین کند. مادر و خواهرانم در خانه قالی بافی می‌کردند. در کنار آنها قالی بافی را آموختم اما با وجود آنکه از لحاظ مالی بسیار ضعیف بودیم اما در خانه پدر احساس خوبی داشتم تا اینکه به اصرار آنها با پسرعموی پدرم ازدواج کردم. تا روز عروسی هیچگاه او را ندیده بودم و تنها اطلاعاتی که از او داشتم این بود که همراه مادرش در تهران زندگی می‌کند. قبل از ازدواج نیز به جرم حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان محکوم شده بود اما بعد از مدتی مشمول عفو و آزاد شده بود.
آهی می کشد و می گوید پدرم می‌گفت کسی که یک بار زندان را تجربه کرده است دیگر سراغ کارهای خلاف نخواهد رفت و مشغول زنــــدگی و خانواده اش خواهد شد. پدر و مادرم می‌دانستند که او خلافکار است اما از آنجایی که می‌خواستند من زودتر سر و سامان بگیرم به خواستگاری آنها جواب مثبت دادند و به این ترتیب روزگار سیاه و تاریک من شروع شد. به خاطر شناختی که از او نداشتم در طول چند ماه اول زندگی چند کلمه هم باهم حرف نزدیم. سعی می‌کرد همه کارهایش را مخفیانه انجام بدهد و تا لحظه‌ای که دستگیر شد نمی‌دانستم که او در کار حمل و خرید و فروش مواد مخدر است. اتاقی را در خانه مادر جاری ام اجاره کرده بودیم و زندگی می‌کردیم. یک سال از زندگی مشترکمان نگذشته بود که همسرم دستگیر شد. پسرم دو ماهه بود و من آن روزها تک و تنها بودم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم. هر روز از دادگاه به اداره پلیس می‌رفتم تا شاید بتوانم برای آزادی همسرم کاری بکنم. در تحقیقات پلیس مشخص شد او عامل اصلی فروش مواد مخدر نبوده و تنها نقش واسطه گری داشته و دادگاه نیز او را به 11 سال حبس و پرداخت 11 میلیون تومان جریمه محکوم کرد. سال 1384 روانه زندان قزل حصار شد و من و پسرم آواره شدیم.
این زن ادامه داد: صاحبخانه به دلیل افزایش کرایه عذر مرا خواست و من و پسرم آواره شدیم. هر جا که برای پیدا کردن اتاق اجاره‌ای می‌رفتم همه سراغ همسرم را می‌گرفتند و از آنجایی که نمی‌خواستم دروغ بگویم به همه می‌گفتم که شوهرم در زندان است و من به همراه پسرم زندگی می‌کنم. در این 11 سال چند بار مجبور به اثاث کشی شدم تا اینکه 8 ماه قبل زیرزمین این خانه را با پرداخت 5 میلیون تومان ودیعه و ماهی 250 هزار تومان اجاره کردم. این زیرزمین فقط یک اتاق دارد و همه زندگی مان در این یک اتاق می‌گذرد. وقتی همسرم به زندان افتاد تا چند روز حال خودم را نمی‌فهمیدم. سیاه بختی در زندگی مان سایه‌انداخته بود. برای تأمین پول شیرخشک و پوشک پسرم با مشکل مواجه شده بودم. مادر بودم و طاقت گرسنگی پسرم را نداشتم. باید همت کرده و زندگی را اداره می‌کردم. دار قالی را در خانه برپا کردم و شروع به قالی بافی کردم. شب و روز در خانه گره روی گره می‌زدم تا مبلغ ناچیزی را برای زندگی تأمین کنم. تلخترین لحظه زندگی ام وقتی بود که پسرم به راه افتاد و من متوجه شدم که یکی از پاهای خود را روی زمین می‌کشد. او را نزد دکتر بردم و پزشک بعداز انجام عکسبرداری اعلام کرد لگن پسرم دچار در رفتگی شده و باید هر چه زودتر تحت عمل جراحی قرار گیرد. تنهایی از یک طرف و نیاز پسر 14 ماهه ام به عمل جراحی مرا بشدت آزار می‌داد. تأمین هزینه عمل جراحی بسیار سنگین بود اما چاره‌ای نداشتم. کسی هم به من کمک نمی‌کرد. پدرم که پیر و از کار افتاده بود و نمی‌توانست و برادرانم نیز همه کارگر هستند و به سختی از عهده تأمین زندگی خودشان بر می‌آیند. همه طلا و جواهراتی را که در روز عروسی هدیه گرفته بودم فروختم و هزینه عمل جراحی پسرم را تأمین کردم. پای او سه ماه در گچ بود و 8 روز در بیمارستان بستری شد. بعد از بهبودی پسرم از آنجا که امکان اضافه کردن کرایه خانه ام را نداشتم مجبور شدم اتاق کوچکتری را اجاره کنم.
دستی که دیگر حس ندارد
چند سال با قالی بافی زندگی را اداره کردم اما پولی که برای بافت قالی می‌گرفتم بسیار ناچیز بود و نمی‌توانستم مایحتاج خانه را تهیه کنم. تصمیم گرفتم بیرون از خانه کار کنم. چند ماه به دنبال کار بودم تا اینکه در یک کارگاه پخت نان شیرینی کار پیدا کردم. در آنجا همراه با چند زن دیگر مشغول به کار شدم. البته آنها از وضعیت من اطلاعی ندارند. هر روز مسافت زیاد خانه تا آنجا را طی می‌کنم و ساعت 5 عصر باز می‌گردم. کار در آنجا همیشگی نیست و گاهی اوقات برای چند هفته و یا چند ماه تعطیل می‌کنند. درآمد ماهیانه ام به سختی به 400 هزار تومان می‌رسد که 250 هزار تومان آن را برای کرایه خانه می‌پردازم و با بقیه آن هزینه تحصیل پسرم و خرید مایحتاج زندگی را می‌پردازم. همسرم در مدتی که زندان بود گاهی به مرخصی می‌آمد تا اینکه سال 87 وقتی به مرخصی آمد دیگر به زندان بازنگشت. برای آزادی موقت او سند خانه پدرم را گرو گذاشته بودم. در مدتی هم که مرخصی بود چند شب یک بار به خانه می‌آمد و هر بار از او می‌پرسیدم کجا بوده پاسخ درستی نمی‌داد. بارها با هم مشاجره کردیم و از او خواستم تا به زندان باز گردد ولی قبول نمی‌کرد تا اینکه توسط مأموران دستگیر شد و به دلیل فرار در زمان مرخصی از شرایط عفو نیز محروم شد. دلم از او شکست. 4 سال به او اجازه مرخصی ندادند و من هم هیچ وقت به ملاقاتش نرفتم. تا دو سال تلفن‌های او را جواب ندادم و وقتی خواهر همسرم به ملاقاتش رفته بود به خانه ما آمد و با التماس از من خواست تا تلفن‌های همسرم را جواب دهم. می‌گفت در زندان پیر و شکسته شده و دلش برای تو و پسرش تنگ شده است. از آنجایی که نمی‌خواستم پسرمان از پدرش چهره مبهمی به خاطر داشته باشد نزد دادیار پرونده همسرم رفتم و از ایشان خواهش کردم تا به او مرخصی بدهد اما او گفت به دلیل اینکه یک بار همسرم در زمان مرخصی فرار کرده است امکان مرخصی مجدد وجود ندارد. به او التماس کردم و قاضی دادگاه شرط مرخصی را حفظ یک جزء قرآن عنوان کرد. با همسرم تماس گرفتم و شرط قاضی پرونده را گفتم. قول داد که قرآن را حفظ کند چند وقت است که خبردار شده ام به بخش 3 منتقل شده است. ورود به این بخش شرایط خاصی دارد و کسانی به این بخش منتقل می‌شوند که حافظ قرآن شده و اعتیاد نداشته باشند. همچنین در مدتی که در زندان هستند باید نشان بدهند که اصلاح شده‌اند. بعد از مدتی همسرم تماس گرفت و گفت به خاطر حفظ دو جزء قرآن و شرکت در مسابقات به او مرخصی داده‌اند. وقتی به خانه بازگشت احساس کردم تغییر کرده است. نماز و قرآن می‌خواند و از خانه بیرون نمی‌رفت. دیدن این صحنه‌ها دلم را گرم می‌کرد. چند مــــاه قبل وقتی در کارگاه نان پزی کار می‌کردم دستم داخل چرخ گیر کرد و بند دو انگشت دست راستم قطع شد. صحنه دردناکی بود و در آن لحظات که درد شدیدی داشتم فقط به پسرم فکر می‌کردم. با کمک رئیس کارگاه به بیمارستان منتقل شدم. روز بعد نیز همسرم که در مرخصی بود برای عمل جراحی رضایت داد و پزشکان انگشت‌های قطع شده را پیوند زدند. این دو انگشت دستم حس ندارند و با وجود آنکه پزشکان دو ماه برای من استراحت تجویز کرده بودند اما بعد از 20 روز دوباره به محل کارم بازگشتم.
بارها در زندگی دلم شکسته است اما راضی ام به رضای خدا. پسرم در کلاس پنجم درس می‌خواند و به دلیل اینکه کار می‌کنم نمی‌توانم در جلسات اولیا و مربیان شرکت کنم. البته اولیای مدرسه پسرم از وضعیت ما اطلاعی ندارند.
سال آینده دوران محکومیت همسرم به پایان می‌رسد اما به دلیل نداشتن توانایی در پرداخت جریمه 11 میلیونی باید تا سال 97 در زندان بماند. دلم برایش می‌سوزد. او به جز ما کسی را ندارد. برای روزهایی که کار در کارگاه نانوایی تعطیل است در خانه تابلو فرش می‌بافم اما از وقتی که انگشتان دستم را پیوند زدم انگشتانم حسی ندارد و نمی‌توانم قالی ببافم. آرزویم این است که او اصلاح شده و سایه اش بالای سر من و پسرمان باشد و بتوانم از این وضعیت بدی که در آن قرار دارم نجات پیدا کنم. دوست دارم در خانه برای پسرم مادری کنم اما به خاطر شرایطی که در آن قرار داریم باید هر روز 9 ساعت کار کنم. لحظه خداحافظی پسر کوچولو که در همه لحظات صحبت‌های مادرش مشغول خواندن کتاب بود به ما گفت: می‌خواهم در آینده مهندس هسته‌ای بشوم تا شاید بتوانم گوشه‌ای از سختی‌ها و مشکلات مادرم را جبران کنم. او به تنهایی بار زندگی را به دوش می‌کشد./

 

منبع: ایران

نوشتن دیدگاه