فضای غمبار اصفهان در بیست و هشتمین روز از ماه صفر با بازگشت شش کبوتر خونین بال ، غمبار تر شد. ساعت:8:30 مکان:خیابان کمال اسماعیل،ابتدای باغ گلدسته قرارعاشقی:بدرقه شش کبوتر عاشق تازه تفحص شده به سمت گلستان همیشه عاشق عاشقی. مدعوین:اهلی شهید پرور اصفهان. میزبان:امت حزب الله به گزارش پایگاه خبری...
فضای غمبار اصفهان در بیست و هشتمین روز از ماه صفر با بازگشت شش کبوتر خونین بال ، غمبار تر شد.
ساعت:8:30
مکان:خیابان کمال اسماعیل،ابتدای باغ گلدسته
قرارعاشقی:بدرقه شش کبوتر عاشق تازه تفحص شده به سمت گلستان همیشه عاشق عاشقی.
مدعوین:اهلی شهید پرور اصفهان.
میزبان:امت حزب الله
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز به نقل از ایمنا، ساعت هنوز به قرار عاشقی نرسیده بود که یاران با وفای خمینی در سرمای پاییزی بی قرار قرار بودند و وقتی شش جعبه چوبی منقش به پرچم ایران عزیز اسلامی بر دوششان قرار گرفت ، سر از پا نمی شناختند تا دستی زیر این جعبه های چوبی استوار کنند و چند گامی با آنها که مسافران مرکب نور بودند، هم قدم شوند.
رزم نوازان رزم اقتدار می نواختند و سوز سرمای یک روز پاییزی که میان برگ های نیمه جان پاییز بر روی درختان می پیچید، قهقهه ای شیطانی می زد و همچون سیلی محکمی بر گونه های یخ زده حاضران می نواخت، اما آنها آمده بودند با یاران دیروز و امروز و فرداهای دورشان وداع کنند و نه تنها باد پاییزی که شاید طوفان های کمرشکن فرهنگی نیز توان پنجه در پنجه شدن با دستانی که زیر تابوت شهید استوار شده است را نداشته باشد،به شرط آن که دست و فکر هر دو با هم همقدم و همراه باشند.
فضا غمبار تر از آن است که کسی بتواند جلوی رد غلطان اشکش را بگیرد و زلال نمناک عاشقی صحن و سرای گونه را آب پاشی می کند تا طاق نصرتی باشد بر دل این همه مدعو عاشقی که حالا میزبانان سربازان خمینی اند.
کاروان به پل فردوسی که می رسد،شبیه خوانان غافله یزید مقابلشان با تیر و کمان ایستاده و حرمله از همه خبیث تر شده است، شاید هم یزید، شاید خولی و شاید هم شمر ، نمی دانم ، یکی از یکی خبیث تر و چشمانشان دریده تر.
آب زاینده رود تازه بسته شده و رمق ندارد که شهادت دهد روزگاری راهیان کاروان نور دست بر پیکرش زده و وضو می ساختند،اما همینقدر می تواند یاری گر قدوم عزادارانی باشد که حالا گرمای وجودشان سردی تیز پاییزی زود به بلوغ رسیده را به شکستی غرور انگیز دعوت کرده اند.
پرچم بزرگ "یا حسین" مشکی رنگی جلوی کاروان از این سو به آن سو می شد و در کنارش روی یک پرچم زرد رنگ نوشته شده بود" تا آخر ایستاده ایم"،مگر می شود نایستاد آن هم تا آخر؟ آن هم با این همه شاهد پیدا و پنهان؟
تیغ آفتاب رمق ندارد، اما هوا بغض دارد...مثل بغضی که در گلوی هزاران مرد و زنی که برای وداع با فرزندان کشورشان به این ضیافت دعوت شده بی آن که بدانند چه کسی زیر دعوتنامه هایش را امضا کرده است.
حالا در این هوا و فضا فرو خوردن بغض معنی ندارد و همنوا با مداحی مداح اهلبیت(ع) بغض ها یکی پس از دیگری می شکند و اشک ها جاری می شود، خوب گوش کنی ،صدای بال ملائک را هم می توان شنید.
استاندار،فرماندار،شهردار و فرمانده سپاه صاحب الزمان(عج) اصفهان لباسشان شخصی است، اما فرمانده انتظامی ،فرمانده ارشد ارتش ،رئیس پلیس راهور و چند فرمانده نظامی دیگر رزم جامه به تن دارند.
آنها نیز مشتاقند تا جعبه ای سراسر نور را بر دوششان بگذارند تا چند قدمی با شهیدان و زیر تابوت شهیدان هم قدم شوند.
با گذر از چند خیابان و میدان می توان بوی گلاب عطر شهیدان را استشمام کرد،بوی گلابی که سال ها است شامه نوازی می کند در گوشه ای دنج و نورانی از شهر گنبد های فیروزه ای، شهر شهیدان ، شهر بصیران و شهر ایثارگران.
درب چوبی دو جعبه باز می شود و شمایلی از یک اندام بیرون می آید، ضجه های مادرانه همه را به گریه وا می دارد، روی کفن شهید با خط خوش به رنگ آبی نوشته شده شهید "غلامرضا الماسی "و کمی پایین تر از آن با همان خط اما به رنگ مشکی نوشته اند "السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)"....
صدای اذان ظهر فضا را پر کرده است، ضجه های مادرانه یا خواهرانه بجای مادری که چشم انتظار از دنیا رفت کمی آرام گرفته و جمعیت یکی یکی پراکنده می شود،اما آنچه مانند ستاره ای بر سینه پر افتخار شهر می درخشد، این است که مردمان اصفهان هیچگاه عاشقان حسینی (ع)و یاران خمینی (ره) را تنها نگذاشته و هر وقت نام شهید می آید، پوست جگر شهر می رود، اما مردم می آیند،حتی پس از سال ها دوری از سال های حماسه و غرور،چه با نام،چه گمنام.....