پنجشنبه 1 آذر 1403, Thursday 21 November 2024, مصادف با 19 جمادی‌الاول 1446
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 21500
منتشر شده در جمعه, 26 فروردين 1401 13:13
تعداد دیدگاه: 0

سوار از دور به تاخت به‌سوی آبادی می‌آمد. خودش را روی یال گردن اسب خم کرده و صورتش را با دستمال‌بسته بود تا گردوغبار و سوز سرد هوای دزد روزهای اول بهار گلویش را خراش ندهد.

یال مادیانِ خاکستری و خوش‌خَرام و بلندبالای پهلوان حبیب زیر مهتاب، نقره‌فام شده بود و با هرسُمی که روی سنگفرش‌های زیر پایش می‌کوبید، یکی دو تا جرقه در اثر ضربه نعل مادیان و سنگ‌های زیر پایش به هوا می‌جهید.

بخاری هم که از روی کَفَل اسب بلند می‌شد، نشان از راه دوری داشت که سوارش را به تاخت آورده بود تا به نیمه‌های شب و سحری خوانی های آبادی نخورند.
به آبادی که رسیدند، پهلوان حبیب دهنه مادیان را کشید و یورتمه توی کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین‌شهر در سیاهی مطلق به سمت میدانِ جلوخانِ زورخانه رفت تا ورودش را به عرض پهلوان قاسم برساند.
پهلوان قاسم گفته بود تمام فانوس‌های آبادی را بِبَرند در گُذرهای دوروبر زورخانه روشن کنند و قاسم‌آبادی‌های پایین قاسم‌آباد هم وقتی می خواهند در تاریکی رفت و شد کنند، مشعل درست کنند و از آتشش جلوی پاشان را ببینند.

از وقتی‌که دوره پهلوانی قدرت قدرت‌آبادی مصادف شده بود با شاتار شوتور و حبیب هم خودش را خودخواسته نفی بلد کرده بود تا صدای قِر کمر قَمر زورخانه خیلی زخمه روی اعصاب و روانش نکشد و حالا که دیگه همه فکر می‌کردند با اومدن شوراهای پهلوانی تو سراسر آبادی‌های مملکت، اوضاع‌واحوال بهتر شده، پهلوان حبیب هم تصمیم گرفت نفی بلد خودخواسته‌اش را بشکند و یه سری به دوستان و فامیل و خانواده‌اش بزند.

اما وقتی به میدانِ جلوخانِ زورخانه رسید، سراغ دوستانش را که گرفت، چند تا خواجه‌باشی گفتند همه در تالار فیض جمع شده اند به‌صرف افطاریِ میرزا مسعود که چند صباح دیگر از پیشه ورها و صنعتگران دوسیه تصدیق می خواهد.

نه یکی، نه دوتا، نه ده تا، نه‌صدتا که چند هزارتا پیشه‌ور و صنعتگر جمع شده بودند تا روزه هایشان را باز کنند.

پهلوان حبیب وقتی به در تالار رسید، چشم هایش داشت از حدقه در می امد و عرق سردی روی پیشانیش نشست.

از دم در تا خود تالار پُر بود از فانوس و زنبورک‌های پرنور و حرارتی که حسابی محفل تالار فیض را روشن کرده بود.

درون تالار هم میزهای اعیانی گذاشته بودند و روی آن ها پُر بود از چند مدل چلو، مرغ‌های شکم پُر و بریان و بره‌های شقه شده کبابی با خورش ماست و ماست و موسیر چکیده و از همه مدل کباب هم که روی میزها چیده بودند تا چیزی کم و کسر نباشد.

خوب که بین سایه‌روشنِ شب در تالار چشم گرداند، انگار که سقف دور سرش پیچ‌وتاب خورد ...

از میرزا رضا کدخدا تا حاجی احمد مفسر همه ردیف اول نشسته بودند و مجلس این‌قدر اعیانی بود که هرکس نمی دانست و وارد مجلس می‌شد، از زور زرق‌وبرق تالار یکی دوتا سِکَندری می‌خورد تا بتواند یک سَکوی خوب گیر بیاورد و روی آن بشیند.

پهلوان حبیب با دیدن این صحنه یاد روزهای اوج پهلوان‌بازی قدرتِ قدرت‌آبادی افتاد که باعث شده بود چند صباحی از خانه و آبادی به دور باشد، فقط انگار نوای تالار فیض ظاهرش قرآنی‌تر شده بود و پیشه‌ورهایی هم که آمده بودند در مجلس، همان قبلی ها بودند، فقط به‌جای این‌که بوی اودکلن‌های فرنگی بدهند، این بار بوی گلاب می‌داند ویقه ها را هم تا بالا بسته بودند.

پهلوان حبیب که حالا از شدت سرگیجه دستش را به دیوار گرفته بود و راه می‌رفت، در دلش گفت: آی میرزا رضای کدخدا، تو دیگه چرا؟

تو که خودت را خادم حرم آقامون، آسید شمس‌الدین می دونستی و یار و یاور فقیرها و درمانده‌ها ، تو دیگه چرا؟....

یکم که دست‌مال دست‌مال به دیوار خودش را به بیرون تالار کشاند، صدای شِیهه مادیانش را شنید که انگار هزارتا دادوفریاد در این شیهه نهفته بود.

خودش را به مادیانش رساند و با یه جَست پرید روی گُرده زبان بسته و آرام آرام راهش را کشید تا دوباره خودش را نفی بلد کند.

اما این بار دهنه مادیانش را به سمت شرق آبادی کشید تا از آنطرف برود.

به آخر آبادی که رسید، دیگر از شور و هیجان قاسم‌آبادی‌های شرق که در فصل بهار دیدنی بود خبری نبود.

انگار گرد غربت پاشیده بودند روی سر این قسمت از آبادی...

قسمتی که یک روزی گندم وجو چند تا آبادی آنطرف تر و این‌طرف تر را تأمین می‌کرد، حالا شده بود برهوت که انگار میرزا رضای کدخدا هم مثل عباسعلی طبیب این‌قدر که شرکت در مراسم افطاری سردسته پیشه‌ورهای تالار فیض برایش مهم بود، ضجه‌های پیرمرد دهاتی که دارد باد می کارد و طوفان درو می کند مهم نبود.
در سیاهی نیمه‌شبِ ماه رمضان فقط صدای یورتمه رفتن مادیان پهلوان حبیب به گوش می‌رسید و گریه مردهای پا به سن گذاشته‌ای که از شرمندگی اهل و عیالشان از این‌همه خشک‌سالی روی بام خانه هایشان رفته بودند و فقط شکایت و ناله و نفرینشان را پیش خدا برده بودند که‌ ای وای اگر یکی از این ناله و نفرین‌ها به مسببانش بگیرد .../ انتهای پیام

 

 

به قلم رضا صالحی پژوه

رضا صالحی پژوه

نوشتن دیدگاه