نوجوانی حدودا 11 یا شاید هم 12 ساله بودم و خانه امان هم برِ خیابان، نزدیک یک چهارراه؛ معمولا هم سر این چهارراه زیاد تصادف می شد و من وقتی صدای جیغ ترمز ماشین و برخورد بعد از آن را می شنیدم، از سر کنجکاوی خودم را به محل تصادف که چند قدمی با خانه امان فاصله داشت، می رساندم تا از نزدیک تر صحنه تصادف...
نوجوانی حدودا 11 یا شاید هم 12 ساله بودم و خانه امان هم برِ خیابان، نزدیک یک چهارراه؛ معمولا هم سر این چهارراه زیاد تصادف می شد و من وقتی صدای جیغ ترمز ماشین و برخورد بعد از آن را می شنیدم، از سر کنجکاوی خودم را به محل تصادف که چند قدمی با خانه امان فاصله داشت، می رساندم تا از نزدیک تر صحنه تصادف را ببینم.
در آن لحظه برایم تعجب برانگیز بود که چرا هر کسی که از راه می رسد در خصوص دلیل تصادف ، وضعیت مقصر و میزان خسارت نظر می دهد؟
حتی تا مدت ها فکر می کردم این ها پلیس مخفی هستند و اجازه دارند درباره تصادف و دلیل آن اظهار نظر کنند.
کمی که بزرگتر شدم، دیدم در بازار درمان نیز همین رویه حاکم است، زنی خانه دار برای سردرد همسایه اش بروفن تجویز می کند و وقتی نمی تواند حتی نام قرص را به زبان بیاورد، می گوید "از این قرص صورتی ها؛ گرد ها".
من مکانیکی را دیدم که برای دل درد شاگردش به او می گفت "شربت معده بخور" و او هم اسمش را نمی دانست و در نشانی شربت مورد نظرش می گفت، "از این شربت ماستی ها".
حتی راننده تاکسی را دیدم که دوستش را با پای شکسته برده بود مطب سونوگرافی یکی از اقوامش تا با پارتی بازی، پزشک از استخوان پای او سونوگرافی کند و هرچه دکتر بخت برگشته می گفت "اصلا از استخوان نمی شود سونوگرافی کرد و باید از آن عکس رادیولوژی گرفت تا میزان و محل شکستگی آن مشخص شود"، راننده تاکسی اصرار می کرد : "نه! این قبلا عکس رادیولوژی گرفته، ولی دکتر نفهمیده و اشتباه گچ گرفته !!! "
آری ما در چنین جامعه ای بزرگ شدیم، حالا چه توقعی داریم که با نسلی متفاوت روبرو نشویم؟
نسلی که در یک کلام نه او ما را می فهمد، نه ما او را.
نسلی که کتاب را فقط چند صفحه مجلد شده برای انتقال مفاهیم درسی می داند.
و حالا ما با نسلی مواجه شده ایم دگرگون شده که حتی حاضر نیست پیام محیط پیرامونی خودش را از رسانه های بومی بگیرد و این نتیجه دخالت هر کسی در هر کاری است.
روزگاری که فریاد می زدیم رسانه می تواند انقلاب فکری ایجاد کند- همانطور که آدولف هیتلر را از یک جوان اتریشی وخجالتی با چند تا بوم نقاشی، به سلطان خطابه مبدل کرد- اینقدر آن را سطحی نگاه کردید و هر کسی که توان قلم درون جیب خود گذاشتن داشت را رسانه ای نامیدید که اینچنین شد؟
به صورت هفتگی آن هم فله ای مجوزنشریه صادر شد و افکار عمومی مورد هجوم واژه هایی قرار گرفت عاری از هرگونه اندیشه که در خوش بینانه ترین حالت، کارکنان این نشریات که چند صباحی نیز لباس عاریه ای خبرنگاران را به تن می کردند، در مقابل مدیری می نشستند و او نیز از سازمان تحت امرش و عملکردهای آن مدینه فاضله ای می ساخت بدون آن که بداند دارد سطح توقع و از پس آن نارضایتی جامعه را بالا می برد و این قلم به دست ها نیز با افزودن یکی دو جمله "وی گفت" و "وی افزود" در پس و پیش مطالب گل و بلبلی آقای رئیس، آن را در مطبوعه خود نشر می داند و همه خوشحال از این فتح الفتوح بی بدیل! بی آن که بدانند بزرگ نمایی توقع ایجاد می کند، توقع مطالبه در پی دارد، مطالبه بی پاسخ نیز نارضایتی به بار می آورد و نارضایتی موجب اعتراض و سپس اغتشاش می شود.
روزی که فریاد می زدیم، فیلم ابزار موثر انتقال پیام در دنیای مدرن امروزی است و هر کسی که یک هندی کم دارد را فیلمساز ننامید، این روزها را می دیدیم. اما چه شد؟
هر کسی توانست یک ریش و موی نامتعارف بگذارد، هر کسی توانست نام کارگردان هایی همچون استیون اسپیلبرگ ، چارلز فورمن ، مارتین اسکورسیزی، کوئنتین تارانتینو، کریستوفر نولان و ... را به درستی تلفظ کند، نام خودش را گذاشت فیلمساز و اتفاقا بستر صداو سیما نیز برایش فراهم شد تا همچون دفتر چکنویس در آن تمرین مشق کند و سپس پا به عرصه سینما بگذارد و نتیجه آن بشود سینماهایی که دیگر به ندرت می شود خانوادگی در آن حضور یافت.
در حوزه کتاب نیز وضعیتی بهتر از این نداریم، به هر کسی که روزی دفتر یادداشت خاطرات داشته مجوز دادیم تا کتاب بنویسد و حوزه اندیشه را از ابهت انداختیم تا مبادا افرادی که بعضا قلمشان در چارچوب نظام و انقلاب، ولی کمی مخالف فلان وزیر و فلان وکیل می گردد، نتوانند در این آشفته بازار عرض اندام کنند.
نتیجه اش شد سیاه کردن هزاران تن کاغذ سفید و مجلد کردن ورق هایی که به جرئت می گویم خیلی از آن ها در قفسه های کتابخانه ها به گونه ای جا خوش کرده اند که سالیان سال است از سر جایشان تکان هم نخورده اند.
اما نسل هوشمند کنونی این را خیلی زود فهمید و مع الاسف در دنیای بی حد و مرز مجازی، جایگزین آن را نیز خیلی زود پیدا کرد.
او به جای این که از دریچه سنت به فرهنگ و تمدن غنی خود بنگرد، از پنجره صفر و یکِ دنیای مجازی متوسل به فرهنگ بیگانه شد.
لباس های نامتعارف، خوراک غیر بومی، آرایش سر و صورت خاص که هرکدام از آن ها درغرب معنی خود را دارد، برای جوان و نوجوان ایرانی شد بازیچه و هر روز در دنیای مملو از آنارشیسم و به ظاهر بی طبقه، اما طبقاتیِ نظام کاپیتالیستی، بیشتر غرق شد تا جائیکه حتی ساعت خواب آن نیز عوض شد.
چه بسیارند نوجوانانی که شام خود را با صبحانه والدینشان همزمان می خورند.
آری ! شب بیداری ها تا نزدیک صبح و خواب روزانه تا پاسی پس از ظهر جای سبک زندگی ایرانی اسلامی را گرفت.
در نبود رسانه و محملی برای بیان ارزش های فرهنگی، ضد ارزش ها در نگاه این نوجوانان بزرگ شد و روز به روز سبک زندگی ایرانی- اسلامی رنگ باخت.
آن هم در شرایطی که در یک نمونه از سبک زندگی ایرانی - اسلامی تاکید شده است انسان قبل از سپیده صبح از خواب بیدار شود، یک مشت آب به صورتش بپاشد (در قالب وضو) و حالا توسط دانشمندان اثبات شده که این کار می تواند تا حد زیادی از سکته جلوگیری کند.
یعنی زمانی که میزان فعالیت سموم بدن به دلیل خواب و بی تحرکی به اوج خود می رسد، انسان بیدار می شود، با یک مشت آب شوک بر بدن وارد می کند تا مکانیزم آن به حالت عادی و اکتیو بازگردد.
و در چنین شرایطی آن هایی که لباس عاریتی فرهنگ به تن کرده بودند، باد در غبغب می انداختند و نسخه شفا بخش هر کار اشتباه و یا ترک فعلی را "فرهنگ سازی" !!! می دانستند، غافل از این که فرهنگ ها یک بار ساخته می شوند و پس از آن توسعه می یابند.
یعنی تا این حد هم نمی دانستند! اما سکان فرهنگ یک کشور را به دست گرفتند.
آری، حالا همه از لزوم تغییر سخن می گویند، تغییری که به نظر می رسد از نان شب واجب تر باشد، اما در حوزه فرهنگ مطمئنا این ضرورت بیشتر حس می شود.
ضرورتی که در مقوله خبر بر کشف کردن بیشتر تاکید کند تا نقل کردن.
ضرورتی که در ساخت فیلم بر مبتنی بر واقعیات جامعه بودن بیشتر تاکید کند تا پایان خوش افسانه ای آن.
ضرورتی که در نگارش کتاب، بر آگاه کردن جوامع بیشتر تاکید کند تا بر خوشایند وزیران و وکیلان و مدیران.
ضرورتی که فرهنگ ایرانی – اسلامی را ارجح بداند بر رنگ و لعابی که بر روی صفحات مجازی و حقیقی رسانه های غربی و به تازگی عربی نقش می بندد.
اما امیدوارم این ضرورت ها دوباره به دست افرادی تبیین نشود که آن روز در صحنه تصادف دور هم جمع می شدند و هرکدام یک نظری می دادند، تا جائی که افسر و کارشناس بخت برگشته تصادفات که به صحنه می آمد، با دیدن این همه کارشناس دوره ندیده و آموزش فرا نگرفته،دچار یاس فلسفی می شد./انتهای پیام
یادداشت از رضا صالحی پژوه
دانشجوی دکتری علوم ارتباطات