خاکش مانند خاک نفرین شده می ماند و آبش شرمسار از اینکه نتوانست یاری رسان فرزند رسول خدا باشد.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز به نقل از ایمنا، وقتی به نجف رسیدیم، ساعت تقریبا 7 عصر بود و یکی دو ساعتی بود که اذان مغرب و عشا را گفته بودند.
کوچه های نجف تنگ بود و خاکی، غروب جانسوزی بر شهر حاکم بود، از گوشه گوشه نجف بوی غربت حس می شد.
از یکی دو کوچه ای که گذشتیم تا به محل اقامتمان برسیم، کودکان نجفی با پای برهنه وسط کوچه می دویدند و با هم بازی می کردند.
مردان سیاه پوش نجفی هم به دنبالمان راه می افتادند و در حالی که زوار امیرالمونین (ع) را "حاجی" خطاب می کردند، می خواستند تا حتی یک چایی هم که شده میهمانشان باشیم.
اما آنچه که بیشتر از همه دل آدم را به درد می آورد،غم غربت بارگاه امامی بود که به مردانگی در تمام آفاق شهره است، برای رسیدن به حرم از چند خیابان نه چندان عریض و طویل که می گفتند خیابان های اصلی شهر است، گذشتم و وارد بازاری شدم که انتها آن "باب القبله" بود.
انتهای بازار یک گیت بازرسی بود و پشت گیت بازرسی به نوعی وارد حریم حرم شدم، ازدحام جمعیت آنچنان زیاد بود که تا محل کفشداری هم زوار نشسته بودند و حتی بعضی از آن ها هم خوابیده بودند.
وقتی از "باب القبله" وارد حرم شدیم، صحن وسرای امیرالمومنین(ع) چشم نوازی می کرد. ایوان طلای نجف، ضریح حضرت و مقدس اردبیلی و علامه حلی که پایین پای ایشان دفن بودند.
طبیعی بود که ازدحام جمعیت اجازه ندهد دستم به ضریح برسد، اما نشستن مقابل ایوان طلای حرم امیرالمومنین(ع) و زیارت امین الله آنچنان حال و هوایی به انسان می دهد که قابل وصف نیست.
زیارتم در نجف یک روزه بود، باید آماده می شدم برای حرکتی بزرگ که همان پیاده روی مسیر 80 کیلومتری نجف تا کربلا بود.
شب را استراحت کردم و صبح فردا پس از نماز صبح زیارت وداع با حضرت را خواندم.
شهر پر بود از بوی عطر اقاقیا
اینجا نیازی به پرسیدن نشانی و آدرس نبود، فقط کافی بود با سیل جمعیت همراه شوی، چرا که همه مسیرشان یکی بود و آن هم رسیدن به قبله دل.
برای رسیدن به کربلا باید تیرها را می شمردم. 182 تیر تا ابتدای جاده نجف به کربلا و 1400 تیر هم از نجف تا کربلا.
شاید عاشقانه ترین جاده ای که تابحال دیده بودم همین جاده بود، جاده عشق و ارادت.
مردان وزنان بی هیچ ادعایی پا در مسیری پرخطر و سخت گذاشته بودند.برخی هم عکس شهیدشان را روی کوله پشتی اشان نصب کرده بودند و نایب الزیاره شده بودند.
برخی هم با دست نوشته هایی ارادتشان را بیان کرده بودند، زن میانسال ایرانی هم با پلاکاردی روی کوله پشتی اش نوشته بود "تمام قدم هایم نذر ظهور آقام...."
اما چیزی که زیاد به چشم می آمد تصاویری از شهدای مدافع حرم ایرانی بود که در طول مسیر و در کنار موکب ها نصب کرده بودند و زیر هرکدامشان نوشته بودند "کلنا عباسک یا زینب...."
عراقی ها خودشان را مدیون حاج قاسم سلیمانی می دانستند، از تصاویری که از این بزرگ مرد ایرانی بر در موکب هایشان نصب کرده بودند و از احترامی که موقع آوردن نامش می گذاشتند، مشخص بود.
محمد عزیز، جوان حدودا 25 ساله عراقی بود که در یکی از موکب ها چایی می ریخت، وی حاج قاسم سلیمانی را مرد بزرگی خطاب کرد و گفت: عراق و عراقی ها مدیون او هستند، چرا که تا دو سال قبل داعش به نزدیکی کربلا رسیده بود، ولی وقتی او وارد میدان شد، داعش روز به روز ضعیف و ضعیفتر شد.
اذان ظهر را که گفتند، تازه رسیده بودم به تیر چهل و سوم. نماز را که اقامه کردیم، دوباره راه افتادم.
خیابان نجف -کربلا حماسه بود و حماسه...
برای ناهار التماس می کردند تا میهمانشان باشیم، "حاجی حاجی تورا بخدا تفضل نفضل..."
واکس صلواتی هم بود، در یک موکب هم چند جوان بدن زوار را ماساژ می دادند تا خستگی از تنشان بیرون برود.
ناهار را که خوردم دوباره راه افتادم، هنوز از درد و خستگی نشانه هایی در بدنم نبود، اما می دانستم درد و خستگی و تاول و زخم پا در این سفر لاجرم است و دیر یا زود به سراغم می آید.
خرما، شیر، چایی، کلوچه های عراقی و ... نیز بخش دیگری از نذر عراقی هایی بود که حالا 50 قدم به 50 قدم موکب زده بودند.
یکی از آن ها که مردی تقریبا 55 ساله بود گفت: در طول سال وقتی چایی درست می کردم به ازای هر قاشقی که چایی در قوری می ریختم، یک قاشق هم کنار می گذاشتم برای نذر اربعین.
اذان مغرب را که گفتند ما هم رسیده بودیم به تیر 232، حالا باید شب را در یکی از این موکب ها بیتوته می کردم و صبح فردا دوباره راه می افتادم.
حدود 70 نفری بودیم که در سالنی به مساحت تقریبا 150 متر جمع شده بودیم، همدیگر را نمی شناختیم، اما هدفمان در یک کلمه مشترک بود و آن هم "حسین" بود و بس...
دو روز و نیم به همین منوال گذشت تا تیر 1400 را رد کردم، پاهای همه زخم بود و بدن ها خسته، اما از این که این مسیر سخت و پر خطر را به خوبی طی کرده ام، خوشحال بودم.
از ابتدای شهر تا جایی که قرار بود استراحت کنم چیزی حدود 7 یا 8 کیلومتر فاصله بود.
شهر مملو از جمعیت بود و نوای حسینی عزاداران به کربلا روح بخشیده بود.
وارد کربلا که شدم چند ساعتی مانده بود به اذان مغرب و عشا و چون می دانستند خسته راهیم، در یکی از موکب ها با غذا و چایی و آب و ماساژ از من پذیرایی کردند.
بعد هم خستگی امانم را برید و وقتی بیدار شدم، اذان مغرب و عشا را می گفتند.
دوباره به راه افتادم ، حالا تاریکی شب کمک می کرد تا نور درخشان گنبد حضرت عباس را بهتر ببینم و همین مسئله انرژی ام را دوصد چندان کرده بود.
قدم به قدم داشتم به حرم حضرت عشق نزدیکتر می شدم و با دستانی خالی فقط در دل زمزمه می کردم "دخیل یا عباس، دخیل یا حسین...."
از چندین گیت بازرسی گذشتم و دیگر به راحتی می شد بوی حرم عباس را حس کرد.
بوی عطر عاشقی، بوی عطر ایثار، بوی عطر مردانگی و مروت...
بوی عطر سیب هم می آمد، بوی عطر جان دادن و زیر بار ظلم نرفتن، بوی عطر دلدادگی عاشق و معشوق، بوی حرم اباعبدالله (ع)
گزارش از رضا صالحی پژوه