محسن کاظمینی که این روزها فرماندهی سپاه محمد(ص) در تهران بزرگ را عهده دار است از رزمندگان جنگ تحمیلی بوده و خاطرات فراوانی از روزهای جنگ دارد. کاظمینی در عملیات رمضان نیز حضور داشته که در خاطره ای میگوید: «نزدیک بود من و شهید همت در این عملیات اسیر شویم» اما آنها توانستند از دشمن بعثی نجات پیدا...
محسن کاظمینی که این روزها فرماندهی سپاه محمد(ص) در تهران بزرگ را عهده دار است از رزمندگان جنگ تحمیلی بوده و خاطرات فراوانی از روزهای جنگ دارد.
کاظمینی در عملیات رمضان نیز حضور داشته که در خاطره ای میگوید: «نزدیک بود من و شهید همت در این عملیات اسیر شویم» اما آنها توانستند از دشمن بعثی نجات پیدا کنند. در ادامه شرح این ماجرا را که بر گرفته از کتاب «ضربت متقابل» است میخوانید:
***
روز چهارشنبه بیست و سوم تیر، حاج همت گفت: «بهتر است برویم و از منطقه عملیاتی بازدیدی داشته باشیم، ببینیم بچههای خودی چطوری به دشمن زدند، چقدر در کارشان پیشرفت کردن و اصلا وضعیت زمین منطقه نبرد در چه وضعی است»؟
با یک وانت تویوتا تا لندکروزر، به اتفاق حاج همت رفتیم به سمت منطقه از پاسگاه زید عراق هم که شب قبل تصرف شده بود گذشتیم و جلوتر رفتیم. سرنشینان ماشین، سوای حاجی، من بودم، نصرتالله قریب فرمانده گردان حمزه، جعفر جهروتیزاده، مسئول واحدتخریب تیپ 27، رضا دستواره، اسماعیل قهرمانی، مجتبی صالحیپور و رانندهی حاج همت، یعنی برادرمان محمدحسن صیاد. هشت، نه نفر سوار وانت رفتیم جلو. کشیدیم سمت شمال غرب پاسگاه زید و رفتیم به سمت تلمبه خانهی موجود در راس شمالی «کانال پرورش ماهی» که آب «نهر کتیبان» را به داخل این کانال پمپاژ میکرد. هر چه که جلوتر میرفتیم، میدیدیم اصلا از دیار البشری خبری در کار نیست. بیابان درندشت مقابل ما، پاک خلوت بود و حتی پرنده ای هم بر روی آن پر نمیزد. مقداری که جلوتر رفتیم، از دور دیدیم سیاههی تعدادی آدم به چشم میخورد. گفتیم لابد از بچههای «تیپ 14 امام حسین (ع)» هستند که شنیده بودیم در آن محور وارد عمل شدهاند. حاج همت پیشنهد کرد: «برویم از اینها بپرسیم اوضاع منطقه در چه حالی است؟»
هنوز ماشین چند متری تا رسیدن به آنها فاصله داشت که یک مرتبه دیدیم یک ماشین استیشن عراقی هم از راه رسید، پیش خودمان گفتیم: ای داد! اینها که عراقیاند! علت این که به سمتمان شلیک نکردند و گذاشته بودند جلو برویم، برای این بود که میخواستند ما را اسیر بگیرند. آقا چه دردسرتان بدهم. محمدحسن صیاد که پشت رل نشسته بود، شلاقی رل را چرخاند و جنگی دور زد، طوری که نزدیک بود وانت را چپ کند! از پشت سرمان، رگبار گلوله بود که عراقیها به بدرقهمان فرستادند. در همین اثناء وانت توی یک دست انداز گیر کرد و چرخهایش «بکسواد» میکردند. سریع همگی پایین پریدیم و شروع کردیم به هل دادن ماشین به محض خارج شدن تایرها از آن دست انداز، پریدیم سوار شدیم و بکوب برگشتیم عقب و رفتیم اهواز.