ترافیک کودکان آبفروش در قبرستان آخر هفتهها بیشتر میشود؛ هر دبه آب هزار تومان
شیده لالمی| بالای سر هر قبر، کودکی ایستاده. آب آوردهاند. با دستهای کوچک، با آستینهای خیس و کودکانه آواز آب را میخوانند: «سو...سو...سو...». گورستان در ظهر تابستان تب کرده و زیر سایه گورکنها، کودکان ایستادهاند به تماشا. آن طرف سیاهپوشان داغدار جنازه بر دوش، آه میکشند و این طرف بچههای کوچک کوله بر دوش دبههای آب را.
اینجا پر از صداست. نه فقط نوای قرآن و تکرار طنینانداز لاالهالاالله و نه فقط شیون زندگان بر داغ مردگان، گورستان پر از صدای بچههاست. آنها که هر روز با دبهای در دست سلانهسلانه، راهی گورستان بزرگ شهر میشوند و کوچههای منتهی به بهشتزهرای زنجان پر از ردپای قدمهای خیس آنهاست.
قرارشان هر روز کنار فواره است. فواره و حوض بزرگ میدان ١٥خرداد یا همان میدان لاله. یکی از بزرگترین میدانهای شهر که حالا دیگر به هیاهوی کودکان آبفروش عادت کرده است. میدانی که رهگذرانش هر روز بچههایی را میبینند، با دبههای رنگبهرنگ. بعضیها هنوز آنقدر کوچکند که برای آب برداشتن تا کمر در حوض خم میشوند و یک پایشان معلق میشود در هوا. فکر میکنی همین الان است بیفتند وسط حوض اما ناگهان خندهای سر میدهند و دستهای تا آرنج خیسشدهشان را از آب میکشند بیرون. دبههایشان پر شده، یکی دست چپ و یکی دست راست، حالا راه میافتند.
از میدان بزرگ شهر تا ورودی گورستان چند دقیقه بیشتر راه نیست. راهی که کودکان آبفروش هر روز آن را تکرار میکنند. مسیر میدان تا قبرستان از زیر پنجرههای سازمانی میگذرد که سردرش نوشته: «سازمان بهزیستی زنجان». یک ساختمان دوکله، یکسو رو به میدان و سوی دیگرش رو به همان قبرستانی که پر از فریاد آب کودکان است: «سو...سو...سو...»
ظهر پنجشنبه است و گورستان مهمانهای تازه دارد. جنازههای پیچیده در کفن در انتظار آخرین نمازند و گورکنها قبرهای خالی را پر میکنند. «مصطفی» و «محمد» روی سکو نشستهاند در خنکای سایهای که در این گورخانه بیدرخت کمیاب است. مصطفی درشتتر است با شکمی برآمده، محمد اما ریزنقش است و لاغر. هر دو به یک مدرسه میروند و پشت یک میز و نیمکت تاریخ و ادبیات و ریاضی میخوانند، دانشآموزان کلاس سوم.
قبرستان زنجان هر روز برای آنها و بچههای دیگر میدان مسابقه است. هر تازهواردی که از راه برسد، مسابقه شروع میشود. بچهها میدوند به سویش با دبههای پر، با دستهای خیس. هر کسی زودتر برسد، قبر مال اوست و بقیه میایستند کنار در انتظار تازهوارد دیگری؛ آماده برای دویدن.
«محمد» از «مصطفی» تندتر میدود اما بالای سر قبر که میرسند، او دبههایش را زمین نمیگذارد، نگاهش را میدوزد به چشم همشاگردی: «امروز اولی را تو بریز من بعدی را میریزم...» نگاه کودکانهاش پر از مهربانی میشود: «مصطفی نمیتونه مثل ما بدوئه، چاقه دیگه! عقب میافته. برای همین هم درآمدش هر روز از ما کمتره اما باباش مریضه، باید دارو بخره. امروز خوب کار نکردیم، بچهها زیادن، قبرستونم هنوز خیلی شلوغ نیس...»
«مصطفی» یکسال بیشتر است که نان آببری میخورد، پدرش از کارافتاده و خانهنشین است: «قبلا کار میکرد، اما الان کار نیست، یکسال بیشتره. مریض شده. با ما خیلی حرف نمیزنه. مادرم؟ خونه مردم کار میکنه، هفتهای یکی دو روز. قبلا بیشتر میرفت الان واسه اونم کار نیست.»
«مصطفی» و «محمد» اهل یک محلهاند. همانجا که مردم به آن میگویند صفرآباد و روی نقشه نامش را نوشتهاند اسلامآباد. از محلههای پرت و فقیرنشین زنجان، نقطهای در حاشیه که حالا بچههایش در متن شهر، آب را نان کردهاند.
قصه محمد شبیه ماجرای زندگی مصطفی است، با کمی تغییر. پدرش دستفروشی بوده در شهر که حالا کار ندارد: «قبلا تخمه میفروخت. دستفروشی میکرد. یه روز با شهرداری دعواش شد. بهش گفتن نباید اینجا بشینی و بفروشی. میرفت میدان، بعد که جاش عوض شد، دیگه کسی ازش تخمه نمیخرید. بعد مریض شد و افتاد خونه. من با برادرم اینجا کار میکنیم. تابستون هر روز هستیم اما مدرسهها که باز بشه، فقط بعد از مدرسه. پدرمون دوست نداره بیاییم. میگه کارتون سخته. ولی ما میآییم.»
از خانه آنها تا بزرگترین قبرستان شهر چند ایستگاه فاصله است، گاهی با اتوبوس و گاهی با پای پیاده این راه را آمده و رفتهاند. در تابستان که چراغ مدرسهها خاموش است، بازی در میان گورها و خواندن سنگقبرها، کودکی را نه فقط از محمد و مصطفی که از بسیاری از بچههای این شهر دزدیده است: «خیلی هستیم. پنجشنبهها بیشتریم. عصر اینجا خیلی شلوغ میشه. از صبح هستیم تا وقتی که همه برن. آخرین نفر که بره ما هم میریم.»
پنجشنبهها کودکان آبفروش از خروسخوان صبح با دبههای پر آماده دویدنند تا همان وقتی که ماه میتابد بر تاریکی گورستان. همه پسرند از ٧ ساله گرفته تا ٢٣ ساله. «ابراهیم» از همه کهنهکارتر است. از ١٥سالگی آبفروشی کرده و هنوز هم پنجشنبهها که برو و بیای آدمها در قبرستان بیشتر است، او هم کار قدیمیاش را ادامه میدهد.
ترافیک کودکان آبفروش در قبرستان، آخر هفتهها بیشتر میشود و میدان لاله سالهاست هر پنجشنبه کودکانی را بهخاطر میآورد که دور حوض بزرگ میدان صف کشیدهاند: «از اینجا آب میبریم چون به صرفهتره. اون پیرمرده نمیذاره از شیر آب برداریم، میگه باید پول بدین! بعضی روزا که نیست از شیر قبرستون پر میکنیم. بعضی روزها هم ٢تومن میگیره، اما پنجشنبهها که شلوغتره ١٠ تومن!»
در قبرستان زنجان جلوی آبخوریها نردههای فلزی کشیدهاند، نهتنها راهی برای دبهها نیست که به سختی میتوان جرعهای آب از شیرهای کمجانش سر کشید.
کار غیررسمی کودکان در این گورستان، حالا بعد از سالها حاشیهها و قوانین خودش را پیدا کرده، از قوانین نانوشتهای که بچهها روی آن توافق کردهاند تا قوانین بالاسری آدم بزرگها. آدمهای بیکاری که بالای سر قبرها صدقه و نذورات جمع میکنند و اگر زورشان برسد راه آببری را برای بچهها سخت میکنند. بالای سر شیرهای آب قبرستان میایستند و تنها به شرطی اجازه میدهند بچهها دبههایشان را پر کنند که اول حقالسهم آنها را بدهند. گورکنها هم بخشی از ماجراها و زندگی روزمره کودکان این قبرستانند، بعضی از آنها حواسشان بیشتر از بقیه به بچههاست و این را زمانی بیشتر میتوان درک کرد که کودکان آبفروش وقتی از ناحیه حضور غریبهای که سوالهای عجیب میپرسد، احساس خطر میکنند، به زبان ترکی به هم میگویند: «این چی میخواهد؟ برو به جواد کورگن بگو بیاد!»
همه کودکان در قبرستان زنجان قدیمی و کهنهکار نیستند. بچههای تازهوارد برای اینکه در شبکه آبرسانی گورستان وارد شوند، از دوستانشان یاد میگیرند که کجا و چطور باید کار کنند. یکی از آنها محمدرضاست، دانشآموز کلاس پنجم و از اهالی همان اسلامآباد. کنار دست دوستانش در سایه و روی سنگ قبری که نیممتر از زمین بالا آمده، نشسته. دبههایش لنگهبهلنگه است، یکی زرد و یکی آبی: «این گفت آب میفروشیم، (اشاره میکند به دوستش) منم اومدم کار کنم. تازهواردم. روز اولم است، میخوام پولهام را جمع کنم، کیف مدرسه بخرم.»
بیشتر بچههای آبفروش در قبرستان زنجان از طریق دوستان و همسالانشان است که پایشان به گورستان باز شده و برخلاف تهران و برخی دیگر از کلانشهرها که شبکه کار کودکان اغلب توسط سرگروهها اداره و درآمد روزانه کودکان از آنها گرفته میشود، در این شهر زنجیره کار کودکان آبفروش در قبرستان هنوز شکل مافیایی به خود نگرفته و بیشتر بچههایی که روزها در قبرستان کار میکنند، شبها به خانه برمیگردند.
درآمد روزانه کودکان آبفروش متغیر است، بین ١٠ تا ٣٠هزار تومان. هر دبه آب هزار تومان هر چند که خیلیها تنها پول خرد ته جیبشان را کف دست بچهها میگذارند. کودکان آبفروش میگویند، بخشی از این درآمد را خرج لباس مدرسه و کیف و کتاب درسشان میکنند و بخشی را کمک خرجی خانه.
زنجان یکی از استانهایی است که مثل بسیاری دیگر از شهرهای کشور، بیکاری مسأله روزمره مردم است. اگرچه آمارها درباره کاهش یا افزایش بیکاری در این استان متناقض است و برخی از مسئولان دولتی میگویند آمار بیکاری در آن یک رقمی است، اما طبق آخرین اطلاعاتی که مدیر کل کار، تعاون و رفاه اجتماعی استان زنجان تیر امسال اعلام کرده، در بهار ۹۵ نرخ بیکاری در استان زنجان ۸.۴درصد بوده و در بهار ۹۶ به ۱۱.۱درصد افزایش یافته است. حالا دولت امیدوار است با اجرای طرحهای جدیدی ازجمله طرح تکاپو فرصتهای شغلی تازهای در این استان ایجاد کند، اما در زنجان بیکاری، حرف روزمره بسیاری از مردم است، بدون امیدواری چندانی به آینده. یکی از آنها «فاطمه» زنی ٥٠ساله است که ظهر پنجشنبه در گرمای قبرستان خرما و حلوا و غذای نذری به دست بچههای آبفروش میدهد: «خدا شاهده من بهشان گفتم اصلا نمیخواهد برای این یک لقمه غذا فاتحه بخوانند و بعد بخورند، اما خودشان گوش نمیکنند. میگن اول فاتحهاش را باید بخوانیم و بعد بخوریم. باید به شرایط این بچهها رسیدگی کنند و ببیند شرایط خانوادگیشان چطور است. بعضی از این بچهها واقعا نیاز مالی دارند. ما برای همین به آنها کمک میکنیم. اما تعدادشان زیاد است، مگر ما چقدر میتوانیم کمک کنیم. یکی دو تا نیستند. قبلا چند نفر بودند، اما سال به سال بیشتر میشوند. از هرکسی بپرسید یکی دو نفر بیکار تو خانواده داره. این بچهها هم شرایطشان بدتره. خرج خانوادههایشان نمیرسد که میآیند اینجا کار میکنند. والا ما سر خاک نمیتوانیم بنشینیم یک من میآییم، اینها را هم میبینیم و صد من برمیگردیم. مگه میشه بچه تو قبرستون بزرگ بشه؟»
چه مردم بخواهند چه نه، بچههای آبفروش در قبرستان بزرگ میشوند، پای سفره مرگ. زیر سایه گورکنها و در هجوم بیامان زاری و شیون، ناله و هقهق.
از نگاه «فرشته وطندوست»، از فعالان اجتماعی زنجان در زمینه کودکان و زنان، مشکل اصلی این است که کار کردن کودکان در فضای محزون قبرستان برای مردم و مسئولان این شهر عادی شده: «در زنجان صرفنظر از اینکه کودکان در کارگاههای مختلف کار میکنند، اما آنچه بیشتر دیده میشود، بچههایی هستند که آب پر میکنند و در قبرستان میفروشند. در قبرستان مرکزی شهر ٨٠نفر بیشترند. متاسفانه دیدن بچهها در این شرایط برای مردم جا افتاده، درحالیکه هیچکدام از آنها در سن کار نیستند و مشکلات اقتصادی خانوادههایشان موجب شده آنها مسئولیت تامین بخشی از درآمد خود و خانواده را برعهده بگیرند. متاسفانه اگر در تهران مردم و مسئولان به حضور دایمی کودکان سر چهارراهها عادت کردهاند، در زنجان هم مردم به بچهها در قبرستان عادت کردهاند. اوایل این موضوع برای همه عجیب و تکاندهنده بود، اما در سالهای اخیر، مردم راحت از کنارشان میگذرند و متاسفانه کار و حضور دایمی کودکان در فضایی عادی شده که اصلا جای بچهها نیست و کار در قبرستان این بچهها را به سمتی هدایت میکند که عزتنفسشان را از دست بدهند و مردم هم به همین شکل اینها را بپذیرند. وقتی که مردم از این بچهها آب میخرند، کمکی است که آنها یک روز به این بچهها میکنند و درواقع مسکنی است برای یک روز. با این روش مردم گرهی که در زندگی این بچهها افتاده را کمی به جلو هل میدهند، اما آن را باز نمیکنند. متاسفانه همه فراموش کردهاند که این بچهها در چه شرایطی بزرگ میشوند و در محیط قبرستان با چه مخاطراتی مواجه هستند. مسئولان باید در این زمینه پاسخگو باشند که ما در مسائل اجتماعی به چه نقطهای رسیدهایم که این بچهها به راحتی در قبرستان پذیرفته شدهاند؟»
از نگاه مسئولان اداره بهزیستی زنجان، کودکانکار در این شهر وضع بهتری نسبت به کودکان سایر شهرها دارند. آنها به «شهروند» میگویند طبق بخشنامهای از مصاحبه با روزنامههای سراسری منع شدهاند، اما در عینحال تاکید میکنند که کار کودکان در این شهر نگرانکننده و جزو مسائل اصلی نیست! آماری که مدیرکل بهزیستی زنجان پیشتر اعلام کرده، شناسایی ٦٤ کودک کار در زنجان است که بهگفته او عمدتا آبفروش هستند. هر چند فقط رفتوآمدی در گورستان نشان میدهد دستکم در حالحاضر تعداد بیشتری از این آمار تنها در یک قبرستان مشغول به کارند و فعالان اجتماعی و مردم میگویند در قبرستان دیگر شهر هم تعداد دیگری از کودکان آبفروشی میکنند.
در زنجان، دیوار فراموشی و بیتفاوتی بلند شده، آنقدر که قامت کوچک بچههای دبه به دست که نفسزنان میدوند و آوای آب را در شهر بلند کردهاند نه در میدان شهر دیده میشود و نه حتی زیر سایه ساختمان مرکزی بهزیستی. اینجا فریاد آب آنها به تمنای لقمه نانی، کسی را تکان نمیدهد. آبفروشان کوچک اما رسم فراموشی را هنوز نیاموختهاند. در قبرستانی که ابر اندوه همیشه بالای سرش ایستاده، قلبهای بچهها هنوز بخشنده است، حتی اگر جیبهایشان خالی باشد. آنها براساس همان قوانین نانوشته کودکانه، باورهایی برای خودشان ساختهاند، مثلا اینکه باید به قبر مردههای تنها سرکشی کنند، بالای مزار بچهها بروند و سنگقبر شهدا را هر چند وقت یک بار با دستهای کوچکشان بشویند؛ اینبار نه در انتظار سکهها و اسکناس پارههای مانده در جیب بازماندگان، در آرزوی دعای خیر مردگان: «اونا دستشون از دنیا کوتاهه، ما رو دعا میکنن که وضعمون بهتر بشه...» این دبههای آرزوست که سقایان کوچک بالای سر مردگانِ تنها میبرند، آب میریزند و آرزو میکنند و میروند.
«فرشاد»، تازه پا گذاشته در ٩سالگی، با موهای خرمایی و نگاه عسلی درخشان. سنگ قبری را میشوید که یک باغچه کوچک دارد. یادوارهای است برای دو کودک از دست رفته. روی سنگشان نوشتهاند: «به یاد غنچههای پرپر شده». فرشاد اگر نه هر روز اما هر چند روز یکبار یکی دو دبه آب روی همین سنگ میریزد و باغچهاش را آب میدهد. او نگهبان سنگقبر بچههاست و میداند صاحبان کدام گورها همسنوسال او بودهاند و یکبهیک در کجای این خاکستان در خاک شدهاند: «هر هفته سنگ همشون را میشورم. وقتهایی که خلوت باشه. مجانیها، پولی نه! فقط مال بچهها را. علی هم سنگ شهدا را میشوره. اینها را نگاه کن، چندسال پیش آوردنشون. چندتا دیگه هم این طرفه. این یکی را ببین! این پسره همین جا با ما کار میکرد. آب میفروخت. همه پولش را میداد به مامانش اما وقتی میرفت خونه خالهاش پیکان بهش زد و مرد. امروز چهلمش بود.»
بالای قبر پسربچهای که حالا چهلمین روز درگذشتش است، نه فقط فرشاد که جمعی از کودکان آبفروش، آب میریزند، همه با هم. اینجا دیگر آرزویی ندارند، اندوه دارند و سرها به زیر افتاده. پسرک مدفون زیر خاک، یکی از آنها بوده. یکی از همین هشتادوچند کودکی که حالا بریده از دنیای زندگان، آرزوهایشان، خندههایشان و کودکیهایشان را بالای گور مردهها بردهاند. آنها که در این گورخانه با سیاهپوشان داغدار خندیده و گریستهاند.
زنجان را باید با آنها به خاطر آورد، با کودکان آب که دستهایشان همیشه خیس است و مرثیه آب را هر روز در گوش گورستان بزرگ شهر بلندبلند میخوانند: «سو...سو...سو*...»
*سو به زبان ترکی به معنای آب است
شیده لالمی