همراز: امروز قاصدی خبر رسان در کوچه پس کوچه های شهرم گردید و گردید و در خانهای که سالهاست یوسف خود را گم کرده، و بر روی شانههای لرزان پدری که کم از یعقوب نداشت، فرود آمد. امروز باران بارید؛ اما نه از آسمان... باران از چشمان مادری بارید که ۲۸ سال به در خانه سفید شد... همان دری که یک روز یوسفش را...
همراز: امروز قاصدی خبر رسان در کوچه پس کوچه های شهرم گردید و گردید و در خانهای که سالهاست یوسف خود را گم کرده، و بر روی شانههای لرزان پدری که کم از یعقوب نداشت، فرود آمد.
امروز باران بارید؛ اما نه از آسمان... باران از چشمان مادری بارید که ۲۸ سال به در خانه سفید شد ... همان دری که یک روز یوسفش را از آن بدرقه کرد، قرآن بالای سرش گرفت و پشت سرش آب ریخت به امید آن که زود برگردد ولی ...!
امروز شانههای یعقوب لرزید؛
همان که مرد و پشتوانه یک خانواده است ...
همان که بغض و گریهاش، دور از غرور مردانهاش بود ...
امروز آواز گنجشگها هم متفاوت بود ...!
آری امروز در یکی از خانههای شهری که شُهره مردانگی و ایثار و شهادت است، خبر از آمدن پرستوی مهاجری بود که ۲۸ سال بی نام و نشان بوده و نشان گمنامی را با خود به همراه داشته است.
شهید «محسن نبوی» ۱۶ سال بیشتر نداشته که به فرمان پیرجماران؛ خمینی کبیر(ره)، راهی جبهههای جنگ شده و چهارم اسفند سال ۶۵؛ زمانی که ۱۹ ساله بوده، در سرزمین شملچه آسمانی میشود.
او میرود؛ اما هیچ نام و نشانی از خود به جای نمی گذارد و گمنامی را بر همه نام و نشانهای این دنیا بر می گزیند!
و امروز که ۲۸ سال از این رفتن میگذرد؛ درست همان زمان با سالگرد شهادتش؛ پرستوی خبررسان آمده است تا پایان همه این چشم انتظاریها و آرامش قلب مادری که سالهاست، شب و روزش را با غم بی خبری عزیزش گذرانده است، باشد.
مادری که به گفته خودش، این سالها دائم المنتظر بود. مادری که میگوید: «محسن، هدیه ناقابلی بود که در راه خدا دادم و امیدوارم که این قربانی مورد قبول حق تعالی واقع گردد.»
مادر از محسن و آرزوی شهادتش میگوید...
میگوید: «هر باری که محسن از جبهه به خانه میآمد، وصیت نامهاش را پاره می کرد و از این که لیاقت شهادت نصیبش نشده، ابراز ناراحتی میکرد. محسن آرزو داشت خونش در راه خدا ریخته شود و نهایت زندگیاش، شهادت بود.»
همه نگرانی محسن از این بوده که لیاقت شهادت را پیدا نکند و دست خالی برگردد. دفعه آخری که به جبهه میرود؛ نامه ای را به عنوان امانت به مادر میدهد و از او میخواهد هر موقع که نیاز شد آن را بخواند. مادر هم که توان گرفتن نامه را نداشته از محسن می خواهد که نامه را لای قرآن خودش بگذارد و برود.
او میگوید: «هر باری که به سراغ قرآن رفتم تا نامه را باز کنم و بخوانم؛ نتوانستم ... ناامید شدم تا اینکه یک روز با دلهره فراوان نامه را باز کردم ولی جز خط سیاه چیزی ندیدم و چشمانم یاری نکرد آن را بخوانم. ترسیدم و دوباره نامه که همان وصیت نامه محسن بود را لای قرآن گذاشتم و رفتم.»
از او در مورد حس و حالش وقتی خبر پیدا شدن محسن را شنید میپرسم.
میگوید: «چند روزی است اصلا دستم به کار نمی رود و انگار قرار است خبر ناخبری به ما برسد. دیشب خواب به چشمانم نیامد و صبح هر چه تلاش کردم مفاتیح را باز کنم و دعایی بخوانم، نتوانستم. انگار به من الهام شده بود...»
پدر حال خوبی ندارد ...
این را از دستان لرزانی که در دستان همسرش گرفته شده و محکم فشرده میشود تا بلکه از شدت غمش؛ بکاهند، میتوان فهیمد.
و به راستی این چه حکایتی است که مادر به دلداری پدر آمده است ....!
پدر ما را با دعای عاقبت بخیری؛ بدرقه میکند و تنها میگوید: «خیلی خوشحالم که محسن من هم پیدا شد.»
و باز هم ما ماندیم و یک دنیا شرمندگی ... !
منبع: ایمنا