پنجشنبه 1 آذر 1403, Thursday 21 November 2024, مصادف با 19 جمادی‌الاول 1446
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 21407
منتشر شده در شنبه, 28 اسفند 1400 09:23
تعداد دیدگاه: 0
از سری داستان های طنز قاسم آباد؛

از روزی که گزمه ها و شحنه ها و عَسَس ها هم قسم شدند و قسمنامه قلمی کردند و انگشت زخم زدند و با خون زیر آن را امضا کردند تا نگذارند حرامیان و دزدان عتیقه جات حتی یک سفال شکسته هم از دل قاسم آباد بیرون بکشند و به آبادی های دیگر ببرند و به چندین برابر قیمت بفروشند، هر موقع صدای تیشه ای در گوشه و کنار...

از روزی که گزمه ها و شحنه ها و عَسَس ها هم قسم شدند و قسمنامه قلمی کردند و انگشت زخم زدند و با خون زیر آن را امضا کردند تا نگذارند حرامیان و دزدان عتیقه جات حتی یک سفال شکسته هم از دل قاسم آباد بیرون بکشند و به آبادی های دیگر ببرند و به چندین برابر قیمت بفروشند، هر موقع صدای تیشه ای در گوشه و کنار آبادی بلند می شد، یکی دوتا گزمه بالای سرش ظاهر می شدند و قَپان بند تا نظمیه آن را می کشیدند و حساب و کتابش را به محتسب می سپردند.

حتی یکبار در قبرستان خرابه آبادی با یک دسته از حرامیان دست به یقه شدند و رحیم، پسر علینقی که تازه به نظمیه پیوسته بود با قمه ی یکی از حرامیان تا پای مرگ رفت و برگشت.

اما بعد از یک سال که از آن روزها گذشت، گزمه ها قرار گذاشتند تا یک نماخانه از سفال ها و مِفرغ ها و آلات و ادواتی که از حرامیان عتیقه جات کشف کرده بودند بنا کنند و به قاسم آبادی ها نشان دهند که چه ثروتی زیر خاک آبادیشان نهفته و چه خطری این ثروت را تهدید می کند.

اول قرار شد زیر یک خیمه این نماخانه را بنا کنند که عتیقه جات مکشوفه را به نمایش بگذارند که وقتی خبر به گوش دایزه حبیبه، ننه تقی موذن رسید، گفت مگرما قاسم آبادی ها مرده باشیم که عتیقه جات و آنتیک های قاسم آباد را زیر چادر و خرگاه به نمایش عموم بگذارید.

لذا دایزه حبیبه خانه اش را ظرف دو روز خالی کرد و پیغام فرستاد برای میرزا یزدان، رئیس اداره عتیقه و آنتیک جات قاسم آباد که عرضه گاه محیا شده و آنتیک جات را در خانه وی به عرضه بگذارند.

القصه، روز افتتاحیه عرضه گاه فرا رسید و میرزا رضا کدخدا ، پهلوون قاسم و چند نفر از شورای پهلوونی قاسم آباد و میرزا یزدان که ریاست اداره عتیقه جات قاسم آباد را بر عهده داشت در خانه دایزه حبیبه حاضر شدند و قرار بود از این عرضه گاه رونمایی کنند.

روز افتتاح همه آمدند، ولی به خاطر عارض شدن مشمشه در آبادی، قرار بود همه یک پارچه سفید روی دهان و بینی خود ببندند که آن را هم بسته بودند و نیم بندِ صورت هایشان از بینی به بالا دیده می شد.

در این میام امیرباشی عسس ها روی خرگاه خانه دایزه حبیبه که حسابی آذین و آیینه بندان شده بود ایستاد و بادی به غبغب انداخت و با صدایی بم و خش دار شروع به ارائه گزارش کرد که " ما چنین کردیم و چنان و هرگاه که صدای تیشه حرامیان را از دور شنیدیم، به سمت و سویشان شحنه و گزمه گسیل داشتیم و قپان بند به نظمیه بردیم و با دگَنک و دِرفش اسنتطاق کردیم و عَتایق از پستوی خانه هایشان بیرون کشیدیم و اینک به معرض نمایش گذاشتیم."

نطق امیر باشی که تمام شد، میرزا رضا کدخدا یکی دو سکه به وی پیشکش داد و نوبت میرزا یزدانِ عتیقه بان شد تا روی خرگاه برود و ایراد نطق کند.

میرزا یزدان وقتی روی خرگاه ر ایستاد، بعد از بسم الله و مَطلَع خطبه که در تمامی نطق ها باب و رایج است، تمام وقت خود را بر این گذاشت تا جلوه ای از شفتالو یا آلبالو از میرزا رضا کدخدا بسازد و آنقدر "قربان! قربانتان گردم" و " آقا شما بزرگی، بر ما عنایتی کن" به ناف کدخدا بست که میرزا رضا با صورتی سرخ و برافروخته حتی از زیر دستمال ضد مشمشه، نگاهی به اطرافیان کرد و از ته دل آهی کشید.

هرچند که هیچ کس نفهمید این سرخی روی میرزا رضا از خشم است یا از شرم، اما تا مدت ها این ادبیات غلو آمیز که در قاموس هیچ لعت نامه ای نمی گنجد، دستمایه جارچی باشی های آبادی شد و از آن بدتر، گَلین باجی چِله که روزها پشت تون حمام کوچیک بساط می کرد و لُنگ و لیف و شِوید خشک و صابون پیچ می فروخت را دیگر کسی نمی توانست کنترل کند.

روزها چادرش را به کمرش می بست و با صدای بم و خش دار زیر لب زمزمه می کرد:

آقا خوبه آقا جونه

آقای گل آقا جون

این کمینرو همیشه زیر دست خود بدون

آقای خوب و عزیزم عمر و عزتت زیاد

الهی بدی و ذلت سر دشمنت بیاد

من یه عمر آزگاره

زیر سایتون نشستم

من کنیز زنگیم

که دستامو به سینه بستم... / انتهای پیام

 

 

 

رضا صالحی پژوه

به قلم رضا صالحی پژوه

 

 

نوشتن دیدگاه