ثبت روزی به نام نیروی هوایی درتقویم ایران هرچند به روز 19 بهمن ماه سال 57 و بیعت تاریخی همافران با امام خمینی(ره)بازمی گردد، اما اگرفداکاری و از خودگذشتگی های خلبانان نیروی هوایی ارتش درهشت سال دفاع مقدس بزرگترازآن بیعت تاریخی نبود، مطمئنا کمتراز آن هم نیست. هرچند بعد از انقلاب اسلامی خلبانان...
ثبت روزی به نام نیروی هوایی درتقویم ایران هرچند به روز 19 بهمن ماه سال 57 و بیعت تاریخی همافران با امام خمینی(ره)بازمی گردد، اما اگرفداکاری و از خودگذشتگی های خلبانان نیروی هوایی ارتش درهشت سال دفاع مقدس بزرگترازآن بیعت تاریخی نبود، مطمئنا کمتراز آن هم نیست.
هرچند بعد از انقلاب اسلامی خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران از خودگذشتگی های زیادی نشان دادند و درحالی که دولت اسلامی ایران دستور اخراج مستشاران آمریکایی را داده بود،کمتر کسی فکر می کرد جوانان ایرانی بتوانند خیلی زود کنترل، هدایت و تعمیر و بازسازی "تام کت" یا همان F14 را در دست بگیرند. اما وقتی عملیات H3 رقم خورد حالا دیگر توانمندی خلبانان ایرانی به رخ دنیا کشیده شد.
یکی از این خلبان هایی که درهشت سال جنگ تحمیلی علیه ایران درپایگاه های مختلف هوایی ایران جنگیدو به خلبانان جوان آموزش داد،سید ابوالفضل حجازی است.
وی پس از گذراندن دوره آموزشی در پایگاه "وب" در ایالت تگزاس آمریکا به ایران آمد و سکان هواپیمای شکاری F5 را در دست گرفت و خیلی زود توانست با نشان دادن قابلیت های خود به "معلم خلبان" این هواپیما ارتقا سمت پیدا کند.
هواپیمای وی در اولین تجربه پروازجنگی مورد اصابت پدافنددشمن قرارگرفت و موقع بازگشت به یکی از پایگاه های هوایی ایران،نیروهای خودی نیز وی را مورد اصابت قراردادند.
اما او "تایگرفلایت" شکاری را با هرمشقتی بود روی باند فرودگاه ارومیه نشاند.
وی که با درجه سرتیپ دومی به دوران خدمت 30ساله خود درنیروی هوایی پایان داد، اکنون به عنوان یکی از خلبانان ارشد مسافربری در یکی از ایرلاین های کشور همچنان ازآسمان به زمین نگاه می کند.
درزیرمشروح گفت و گوی پایگاه خبری تحلیلی همراز باوی را از نظر می گذرانیم.
همراز: آقای حجازی اصلا چطور شد که به فکر پرواز افتادید؟
من از کودکی عاشق پرواز بودم، الان هم اگر از کودکان بپرسید چه شغلی را دوست دارند،یا می گویند می خواهند پزشک شوند و یا خلبان.
من هم سال 1349 وقتی دیپلمم را گرفتم پیگیری کردم و متوجه شدم که هواپیمایی ملی ایران برای خلبانی ثبت نام می کند،من هم رفتم و ازجزئیات آن اطلاعات کافی را بدست آوردم،حتی در آزمون هم شرکت کردم، اما آن روزها راه یافتن به هواپیمایی ایران و یا همان ایران ایر کار آسانی نبود.
همراز:پس چطورشد که سرازخلبانی هواپیمای شکاری در آوردید؟
یادم هست روزی که از آزمون هواپیایی ملی ایران برمی گشتم دیدم که نیروی هوایی ارتش هم ثبت نام می کند و من در آن آزمون هم شرکت کردم.حدود دو الی سه هزارنفردرمرکز فعلی توپخانه استان اصفهان حضورپیداکردیم و سئوالات هم بیشتر در زمینه هوش،معلومات عمومی و زبان انگلیسی بود.
بعد از مدتی ازنیروی هوایی تماس گرفتند و گفتند که من در آزمون مقدماتی قبول شدم و باید برای ادامه کاربه تهران اعزام شوم.
روزی که برای حرکت به تهران آماده شدم، دیدم که از آن حدود سه هزار نفر فقط حدود 130 نفرپذیرفته شده اندو در تهران نیز پس از آزمون های تکمیلی تنها 15 نفرماندیم که حالا تنها 2 یا 3 نفرمان هستیم.
همراز: چطورشد که برای آموزش به آمریکا رفتید؟
اعزام به آمریکا برای آموزش در نیروی هوایی ارتش یک امتیاز بود و خلبان های زیادی پیش از من استخدام شده بودند که در انتظار این موقعیت بزرگ بودند،اما برای اعزام یک big test برگزار می شد که ساختاراصلی آن زبان انگلیسی بود.
من نیز از دوران دبیرستان در کلاس های مختلف زبان انگلیسی شرکت می کردم و در این زمینه مشکلی نداشتم.پس در آزمون موفق شدم و توانستم ظرف مدت شش ماه پس از استخدام در نیروی هوایی،عازم کشور آمریکا و ایالت تگزاس شدم.
همراز: شما فرزند چندم خانواده بودید؟
فرزندآخربودم، یک برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم
همراز:شغل پدرتان چی بود؟
ایشان ناظم شرکت ریسندگی و بافندگی بودند.
همراز: آن زمان پدرتان با انتخابی که داشتید مخالفتی نداشتند؟با توجه به شغلی که داشتند راحت می توانستند درهمان کارخانه برایتان شغل پیدا کنند.
(خنده) البته الان آن کارخانه تعطیل شده و به جای آن برج و ساختمان و آپارتمان ساخته اند. ولی راستش را بخواهید چرا، آن اوایل خیلی مشکل داشتیم،پدرم می گفت "کدام آدم عاقلی زمین سفت را ول می کند و به هوا می رود؟" (خنده) ولی وقتی که علاقه من به پرواز را دید دیگر چیزی نگفت و حتی پس از آن نیز به شغلم افتخار می کرد.
بالاخره پدرها و مادرها همیشه دوست دارند فرزندانشان پیش خودشان باشند.
همراز: مگر در نیروی هوایی نمی شد پیش پدرومادرتان باشید؟
من از روزی که رفتم نیروی هوایی کمتر پیش پدرو مادرم بودم و بعد از مدتی هم رفتم آمریکا و پس از آن نیز به پایگاه های دزفول،بوشهر،تبریز و ... منتقل شدم.
همراز: اولین باری که پروازکردید یادتان هست؟
بله،بایک هواپیمای آموزشی و سبک "پایپِر" بود در فرودگاه قلعه مرغی.
آن روزها دو مدل هواپیمای آموزشی داشتیم که یکی از آن ها کوچک بود و به درد دانشجوهایی که قدشان بلند بود، نمی خورد، یک مدل دیگر هم همین هواپیماهای پایپربود که قدبلندترها با آن می پریدند،این هواپیماها پارچه ای بودند.
همراز:نمی ترسیدید برای اولین بار با یک هواپیمای پارچه ای پرواز می کردید؟
آن روز ها خیلی عشق پرواز داشتم همین موضوع باعث می شد حتی درس هایم را هم پیش از تدریس استاد بخوانم و سرکلاس فقط از او سئوال کنم که اشکالاتم را رفع کنم.
یادم هست روز اولی که پرواز کردم آنقدرازاستادم سئوال تخصصی پرسیدم که او به من گفت "مگر قبلا پرواز کرده ای؟" و من گفتم نه! فقط از روی کتاب ها این اطلاعات را به دست آورده ام و او هم وقتی دید من اینقدر مشتاق هستم بیشر برای من مایه می گذاشت.
همراز: گفتید فرودگاه قلعه مرغی،حتما می دانید که اکنون این فرودگاه به یک پارک تبدیل شده است؟وقتی از روی آن فرودگاه پرواز می کنید چه حسی دارید؟
راستش خیلی دلم می گیرد، هنوز وقتی از روی قلعه مرغی رد می شوم یاد آن سال ها می افتم و همان تصاویر در ذهنم نقش می بندد.شاید بهتر بود قلعه مرغی به جای پارک به یک موزه ویژه نیروی هوایی تبدیل شود .بسیاری از ساختمان های آن که حالا خراب شده مربوط به جنگ دوم جهانی بود.
همراز:آقای حجازی شما تاکنون در پروازهایتان ترس هم داشته اید؟
(خنده) من همیشه معتقد بوده ام کسی که می گوید من از مرگ نمی ترسم غلو کرده است.
مرگ برای همه مهم است ، اما من وقتی درون هواپیما می نشینم دیگر به هیچ چیز غیر از پرواز فکر نمی کنم،چه با هواپیمای شکاری و یا با هواپیمای مسافربری.
در زمان جنگ تحمیلی علیه ایران نیز همیشه تا پیش از آغاز عملیات پروازی اضطراب داشتم، اما هیچگاه ازپرواز شانه خالی نمی کردم.از سوی دیگر وقتی از زمین بلند می شدم دیگر به هیچ چیز دیگر فکرنمی کردم.
همراز: راستی همیشه این سئوال در ذهنم بوده که وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد مستشاران آمریکایی از ایران اخراج شدند،آن روزهاخلبانان ایران چطوری توانستند آموزش هایشان را تکمیل کنند؟
همانطور که اشاره کردید،باپیروزی انقلاب اسلامی آمریکا دیگر هیچ پشتیبانی از خلبانان و هواپیماهای شکاری ایران نداشت ،حتی تعدادی از دانشجوهایی که در آمریکا در حال تحصیل بودند به ایران بازگشتند،از سوی دیگر یکی از مراکز استراتژیک ایران که در زمان جنگ تحمیلی مورد بمباران رژیم بعث قرار گرفت،مرکز آموزش خلبانی نیروی هوایی کشور بود.
همین مسئله باعث شد تا طی جلساتی که داشتیم عنوان کنیم به هرحال اگر عراق این مرکز را هم بمباران نکرده بود، بالاخره روزی ما بازنشسته خواهیم شد و یا درجنگ شهید شویم،اما ایران همچنان به نیروی هوایی و خلبان نیاز دارد.
همین مسئله باعث شد تا نیروی هوایی به این فکر افتاد که بالاخره نیروی خودش را توسط خودش تربیت کند، از این رو در سال 1360 مرکز آموزش خلبانی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی را در پایگاه اصفهان راه اندازی کردیم.
همراز: با همان هواپیماهای شکاری به خلبانان آموزش می دادید؟
نخیر، برای این کار به تعدادی هواپیمای آموزشی نیاز داشتیم که آن ها را از کشور سوئیس خریداری کردیم.
آموزش با هواپیمای شکاری آن روز ها هزینه های زیادی را برای کشور به دنبال داشت،لذا تعدادی هواپیمای ابتدایی به نام pc7 خریداری کردیم و بعد دیدیم همان مدل هواپیماها که برای آموزش خلبانانمان خریداری کردیم، توسط کشور سازنده به مسلسل مجهز شد و برای پشتیبانی های نزدیک تحویل کشورعراق شد.
همراز: نمی ترسیدید آموزش هایتان با استاندار های لازم که در آمریکا ارایه می شد خیلی فاصله داشته باشد؟
اتفاقا ما در جنگ واقعی شرکت کرده بودیم و مسایلی که باید در یک جنگ واقعی توسط خلبان هواپیمای شکاری لحاظ می شد را از نزدیک درک کرده بودیم.
همین موضوع هم سبب شده بود تا خلبان های آموزش دیده در ایران حتی از آنهایی هم که در آمریکا دوره دیده بودند بهتر باشند.
همراز: این ادعای عجیبی است، چون آمریکا خودش آن هواپیماها را ساخته بود و می توانست آموزش هواپیمایی را که خودش ساخته ، بهتر ارایه نماید،چطور شما ادعا می کنید که معلم خلبان های ایرانی بهتر از معلم خلبان های آمریکایی بودند؟
بهترین شاهد برای این ادعا این است که در تگزاش فقط به ما گفتنددرمنطقه ای به نام "رِنج تیراندازی" پرواز کنید،به این شکل اوج بگیرید ،سپس شیرجه بزنید و بمب هایتان را بریزید و دوباره "پَتِرن" بعدی....ما تا آن روزها فکر می کردیم فقط باید همین کار را انجام دهیم،اما در جنگ واقعی مسئله فرق می کرد.از پایین توپ های ضدهوایی به سمت هواپیما شلیک می شود،باید از دست آن ها فرار کرد.
بایدبعد از ریختن بمب ها مارپیچ و زیگزاگ زد و دهها اقدام ابتکاری دیگر انجام داد.
من وقتی در روز اول مهرماه سال 59 برای بمباران پالایشگاه بصره رفتم و بمب هایم را ریختم متوجه این موضوع شدم، اما همین مسئله به یک تجربه تبدیل شد و در آموزش های بعدی به دانشجوهایمان گوشزد کردیم، بعد از آن هم به عنوان یک سرفصل استراتژیک وارد دروس دانشجویان شد.
این تجربیات در جنگ واقعی به دست آمده بودند و ارزش خیلی زیادی داشتند.
برای همین است که می گویم دانشجویانی که در ایران آموزش دیدند خیلی مهارت داشتند.
همراز: آقای حجازی جنگ برای شما از کجا آغاز شد؟یا به عبارتی دیگر زمان آغاز جنگ شما کجا بودید؟
یادم هست که آن روزها من ستوانیکم بودم.درپایگاه تبریز خدمت می کردم
همراز: فکرش را می کردید که جنگ شود؟
نه فکرش را نمی کردیم، روز پایانی شهریور ماه سال 59 بود و داشتیم به تعدادی از خلبان های دیگر دارت بازی می کردیم.
البته دارت بازی یکی از تمرین های آن روزهای خلبان ها بود.ساعت حدود 1 و 30 بعد از ظهر بود که اتفاقا پایگاه ما برای اولین بار مورد اصابت بمباران هواپیماهای عراقی قرارگرفت.
هرکسی در یک نقطه ای پناه می گرفت و خودش را درپناه دیوار و یا ساختمانی نگه می داشت،بعد که اوضاع آرام شد،سریع خودمان را به پست فرماندهی رساندیم و جلسه اضطراری تشکیل دادیم.
همراز: خب در پست فرماندهی چه تصمیمی گرفتید؟
(یک خنده با مفهوم) یادم نیست
همراز: خب ظاهرا قرارنیست به این سئوال پاسخ دهید، بعدش چه شد؟
هیچی،جنگ شروع شد، دیگر خلبان معلم و خلبان تازه کار نمی شناخت، همه باید از کشور دفاع می کردیم.
من آن روزها غرور خاصی داشتم و افتخار می کردم که درحال انتقا تجربیات خودم به دیگران هستم.
آن روزها بهترین ها هم در پروازهای جنگی می پریدند،نشانه اش هم شهید بابایی،اردستانی و ....
همراز:شما خلبان های زیادی تربیت کرده اید، حالا بعد از مدت ها وقتی آن ها را می بینید چه حسی دارید؟
باورکنید آن روزها خلبان های تازه کار ما از خلبان های عراقی و پاکستانی زبده تر و کارآزموده تر بودند و همین امر یک غرور زاید الوصفی به من می داد.
خلبان هایی که برای پرواز با f4 ، f5 ویا حتی f14هیچ مشکلی نداشتند و هدفشان فقط و فقط دفاع از کشور بود.
الان بسیاری از دانشجویانم سرتیپ و یا سرهنگ شده اند و یا حتی برخی از آن ها فرماندهان پایگاه های هوایی هستند.
همراز:راستی اولین پرواز جنگیتان را یادتان هست؟اولین روزی که برای بمباران عراق از زمین بلند شدید.
بله ، اتفاقا خوب یادم هست آن روز با یکی از اساتید خلبان خودم به نام سروان بربری به عنوان لیدر دسته پروازی رفتیم که من هم جایگزین وی بودم.
یعنی اگر خدای ناکرده هواپیمای ایشان "اَبورت" می کرد من باید جای ایشان را می گرفتم و دسته پروازی را راهنمایی می کردم.
ما وقتی می خواستیم دانشجویانمان را برای پروازآموزشی "بریف" کنیم حدود یکساعت برای آن ها صحبت می کردیم و در تصور من این بود که برای این عملیات به این مهمی آن هم با 4هواپیمای شکاری حداقل 4 ساعت بریف می شویم، اما دیدم شهید بربری(که درخلال جنگ تحمیلی در یک عملیات شهید شد) آمد و گفت فردا صبح ساعت 4 ماشین ها می آید دنبالتان و شما هم ساعت 5 صبح پرواز می کنید و این هم نقشه ها.....
پرواز به صورت خاموش و بدون ارتباط بی سیمی صورت می گرفت ، بعد نقشه ها را به ما داد، با دیدن این جلسه 10 دقیقه ای شوک شده بودیم.
هاج و واج ماندیم و گفتیم همین؟ایشان هم گفتند "کارخاصی نیست،من جلو پرواز می کنم، هواپیمای شماره دو روی بال راست و هواپیمای شماره سه هم روی بال چپ من و هواپیمای شماره چهارهم که من بودم و جایگزین لیدر بودم روی بال چپ هواپیمای شماره سه پرواز خواهد کرد،به پایگاه موصل که رسیدیم اوج می گیریم،بمب ها را می ریزیم و باز می گردیم."
همراز: یعنی حتی برج کنترل هم با شما ارتباط بی سیم برقرار نمی کرد؟
برج از پرواز ما اطلاع داشت اما درچنین شرایطی زمان حرف اول را می زند، هوا هم تاریک بود و دید کافی نداشتیم،پس مجبور بودیم به ساعت هایمان اعتماد کنیم.برج فقط سعی می کرد مسیر و باند را برایمان خلوت نگه دارد،همین،اگر حرفی زده می شد عراقی ها هم متوجه می شدند.
همراز: مگر مکالماتتان شنود می شد؟
بله، این یک تاکتیک نظامی است،ما هم مکالماتشان را شنود می کردیم،حتی یک هواپیمای شناسایی داشتیم که در نزدیکی مرز عراق پرواز کرده و مکالمات آن ها را گوش می کرد. آنقدر وارد شده بود که تا وقتی صحبت می کردند می گفت مثلا این ستوان فلانی است که دارد صحبت می کند.
همراز: خب از سئوالمان خیلی دور نشویم، اولین پروازتان چه شد؟
بله،تاکجا را گفتم؟
همراز:تا آنجا که باید درسکوت پرواز می کردید
آهان، بله ما پرواز کردیم و از رشته کوه هایی که مرز بین ایران وعراق بود گذشتیم.وقتی ازمرزگذشتیم برای آنکه رادار نتواند مارا بگیرد ارتفاعمان را کم کردیم.
درست یادم هست آنقدرارتفاع ما کم بود که وقتی ازسرروستاها می گذشتیم مردمی که روی پشت بام هایشان در پشه بندها خوابیده بودند را می دیدیم.
براساس نقشه هایی که داشتیم درورودی شهرموصل یک جاده و یک پل بود که پس از این که آن را رد می کردیم ،باید اوج می گرفتیم و روی سرپایگاه شیرجه می زدیم و بمب هایمان را می ریختیم.
لیدرگروه غافل از اینکه نقشه ها قدیمی است و در این مدت شهر توسعه یافته است،به محض اینکه ازجاده عبور کردیم اوج گرفت و ما نیز پشت سر او اوج گرفتیم.
بربری فقط یک لحظه پشت بی سیم گفت "من پایگاه را نمی بینم" و همین چند کلمه باعث شد تا عراقی ها هوشیار شوند.
من حدس زدم که شهرها توسعه یافته و در پاسخش گفتم "کمی جلوتره" و همین هم بود. کمی که جلوتر رفتیم به پایگاه رسیدیم،اوج گرفتیم و بمب هایمان را ریختیم و بر اساس آموزش هایی که دیده بودیم خیلی آرام دورزدیم که برگردیم،اما ناگهان متوجه شدیم که پدافند عراق شروع به کار کرد.
همراز: همانجا بود که هواپیمایتان را زدند؟
بله در حال دور زدن بودیم که ناگهان دیدم یک ضربه محکم به زیر هواپیمایم خورد و سرمن محکم به قسمت بالایی کابین خورد،من فقط گفتم "اوه من را زدند" و می خواستم همان جا ایجکت کنم و از هواپیما بیرون بپرم، اما یک لحظه فکر کردم اگر در مکانی که دقایقی پیش روی سرشان بمب ریخته ام روی زمین بیایم معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارم باشد، برای همین تصمیم گرفتم در هواپیما بمانم و نهایت تلاشم را بکنم.
همراز: خب چه کار کردید؟
ابتدا کمی هواپیما را به سمت شرق منحرف کردم و سرعت گرفتم، در پرواز های نظامی بازگشت از ماموریت به اندازه رفت نیاز به نظم ندارد،لذا دوهواپیمایی که در جلوی من بودند به مسیرشان ادامه دادند و من هم از منطقه خطرخارج شده بودم که ناگهان متوجه شدم که در زاویه 45 درجه ای من یک نور دیده می شود.
ابتدا توجه نکردم، بعد دیدم این نور لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شود.
اصلا تصور نمی کردم آن نور یک موشک از پدافند دشمن باشد و به همین خاطر به مسیرم ادامه دادم و آن نور را زیر نظر داشتم تا این که احساس کردم هواپیما دارد در کانون نور و آتش قرار می گیرد.
چون ارتفاعم کم بود برای یک لحظه تصمیم گرفتم ارتفاعم را زیاد کنم و وقتی هواپیما اوج گرفت ناگهان دیدم که نور از زیر هواپیما رد شد و کمی آن سو تر منفجر شد.
همراز: یعنی به هدف دیگری خورد و منفجر شد؟
نه، این موشک از نسل موشک های پیشرفته و هوشمند بود که وقتی به هدف اصابت نکند،منفجر می شود،اصطلاحا به این کار می گویند "خودکشی" و آن روز وقتی موشک به هواپیمای من برخورد نکرد خودکشی کرد.
همراز: اعضای گروهتان چه شدند؟
سروان بربری با یکی دیگر از هواپیماها رفته بود، اما دیدم یکی دیگر از هواپیما ها در سمت چپ من در حال پرواز بود.
او با بی سیم به من گفت که اوضاع سوختش مناسب نیست و به پایگاه تبریز نمی رسد.
وضع من هم بهتر از آن نبود.به او گفتم زیرهواپیمای من را ببیند چه خبر است، اوهم ارتفاعش را کم کرد و زیرهواپیمای من را یک نگاه انداخت و گفت خیلی اوضاع خوبی ندارم.
هردو می دانستیم که به پایگاه تبریز نمی رسید، به همین دلیل تصمیم گرفتیم در ارومیه بنشینیم، لذا روی شبکه از پایگاه تبریز خواستم تا از فرودگاه ارومیه بخواهد تا به ما اجازه فروددهد، برج کنترل به ما گفت مشکلی نیست در ارومیه به زمین بنشینید.
ما نزدیک ارومیه شده بودیم و هرچه با بی سیم از برج کنترل ارومیه اجازه فورد خواستم کسی جوابم را نداد.دوباره از تبریز پرسیدم و او گفت مشکلی ندارید ، روی باند ارومیه به زمین بنشینید.
هوا تازه داشت روشن می شد و من براساس نقشه ها باند فرودگاه ارومیه را پیدا کردم ،ولی هنوز برج کنترل به من پاسخ نداده بود.
توکل کردم به خدا و چرخ های هواپیما را بازکردم و هواپیمای دیگر هم پشت سر من روی زمین نشست.
وقتی سرعت هواپیما کم شد ناگهان دیدم روی یکی از هواپیماهای مسافربری روی باند به عربی کلماتی نوشته شده است و درآن تاریک و روشنی هوا خیلی ترسیدم و با خودم گفتم با این همه زرنگی که داشتم خودم و یک هواپیمای دیگر را در خاک عرق نشاندم.می خواستم دوباره پرواز کنم که اوضاع سوخت این اجازه را به من نمی داد.ترمزها را به طور کامل درگیر کردم و موقع توقف ناگهان تابلو فرودگاه ارومیه را دیدم و تا حدودی خیالم راحت شد.
همراز:پس ماجرای آن کلمات عربی روی هواپیمای مسافربری چه بود؟
اوایل انقلاب با خط عربی روی هواپیماها می نوشتند "الله اکبر" و "لااله الا الله" ،روز قبل از این ماجرا نیز یکی از مراکزی که مورد بمباران ارتش بعث قرارگرفته بود همین فرودگاه ارومیه بود و به همین دلیل کادرپروازی آن هواپیمای مسافربری آن را همانجا رها کرده و رفته بودند،فرودگاه هم تعطیل شده بود.
همراز: خب بعد که نشستید چه شد؟
وقتی ما به برج اعلام می کنیم که هواپیما دچارمشکل شده است، خودرو های آتش نشانی ، اورژانس و اسکورت باید روی باند آماده باشند،اما اصلا خبری از این خودرو ها نبود و آن جا بود که تازه فهمیدم برج کنترل تبریز موفق به هماهنگی با برج ارومیه نشده و همینطوری به ما گفته که ما در ارومیه فرود بیاییم.
من از هواپیما خارج شدم، سروان فاضل بهمنی هم خارج شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم و شروع کردیم گریه کردن.
همراز: از خوشحالی؟
هم از خوشحالی و هم غرور از این که اولین عملیات جنگیمان را موفق انجام دادیم.
همراز :خب بعدش چه شد؟
روی باند بودیم که دیدیم دو دستگاه جیپ نیروی زمینی ارتش به ما نزدیک شد و چند نفر افسر از آن پیاده شدند.بعد هم ما را بغل کردند و شروع کردند به ماچ و بوسه و معذرت خواهی.
همرا:معذرت خواهی؟ معذرت خواهی برای چه؟
شاید باورتان نشود، ولی می گفتند کسی با ما هماهنگ نکرده و وقتی دیده اند که دو هواپیمای شکاری به فرودگاه نزدیک می شوند آنها را گرفته بودند به رگبار گلوله.
نمی دانم چه شد، فقط می دانم که خواست خدا بوده که هیچ یک از آن ها به ما اصابت نکرده،چون هواپیمای در حال فرود را خیلی راحت می شود زد.
همراز: خانواده اتان چه؟ آنها از اتفاقی که برایتان افتاد خبرداشتند؟
بله، به آنها گفته بودند هواپیمای من را زده اند. من از ارومیه با آن ها تماس گرفتم و گفتم سالم هستم و بعد از شهر هم با بالگرد به تبریز برگشتیم.
اما وقتی خودم زیر هواپیمایم را دیدم که به چه وضعیتی در آمده است بزرگی خدا را از نزدیک حس کردم.
همراز: آقای حجازی چه سالی از نیروی هوایی ارتش آمدید بیرون؟
سال 77 مامور شدم در وزارت دفاع.آنجا قرار شد هواپیماهای ایران 140 ر تست کنیم و برای آن ها خلبان آموزش دهیم.
همراز: به نظر شما تفاوت پرواز شکاری با مسافربری در چیست؟
خب در پرواز شکاری اولی این که خلبان مسئول جان خود و یا نهایتا کمکش است، اما در پرواز مسافربری باید مسئولیت جان مسافرهایش را هم بپذیرد.خلبان در هواپیمای مسافربری تمام تلاشش را می کند تا آب در دل مسافرش تکان نخورد، اما مسافرش نمی داند خلبان چه سختی هایی را متحمل می شود.
همراز: و سخن آخر؟
در اینجا باید از خلبانان شکاری یادی کنم وبگویم آنها از مظلوم ترین قشری هستند که جانشان را کف دست گرفته و آماده جانفشانی برای کشورشان هستند،ولی کمتر از آنها یاد می شود و....
همراز: سه نقطه؟
یعنی بماند(خنده)
گفت و گو از رضا صالحی پژوه